نوشته شده توسط atabak | |
09 آبان 1387,ساعت 10:39:17 | |
نوشته : دكتر محمدحسن لطفي چند روزي پس از آن كه پايان نامه ام پذيرفته شد و قرار شد جلسه اي براي امتحان شفاهي معين شود .. شهر « گوتينگن » سقوط كرد و به اشغال ارتش انگليس درآمد و دانشگاه تعطيل شد و حقوق ماهيانه من هم قطع شد و آنچه مي خوانيد يادداشتي است از مرحوم دكترمحمدحسن لطفي ، از جمله وكلاي نامدار دادگستري ايران كه براي نخستين بار آقاي دكتر ابوالقاسم تفضلي در كتاب جديد خود تحت عنوان « سرگذشتي پيش نوشته » منتشر كرده است و ازهمان كتاب اخذ شده و در مجله وكالت به طبع رسيده است . مرحوم دكتر لطفي حاجتي به معرفي ندارد و اهل فضل مي دانند كه وي عمرخويش را صرف ترجمه مهم ترين آثار فلسفي غرب كرد و به همت قلم ايشان بود كه هم اكنون ترجمه آثارافلاطون و فلاطين به فارسي در دسترس علاقه مندان است . مرحوم دكتر لطفي اين يادداشت را به خواهش دوست دوران تحصيل خود آقاي دكتر تفضلي درشرح ماجراي سفر خود به استانبول در سال ۱۳۲۲ واز آنجا به كشور آلمان براي ادامه تحصيل نوشته است و مطالعه آن براي همه كساني كه در آغاز راه هستند ، مي تواند مصداق ديگري از براي اين مصرع حافظ باشد : « ناز پرورد ؟ ؟ نبرد راه به دوست ـ عاشقي شيوه رندان بلاكش باشد . »« مجله وكالت » قصه اي از هزار و يك شب دوست گرامي ; از من خواسته ايد تا علت و چگونگي سفرم را به استانبول در سال ۱۳۲۲ همراه صد و چند نفردانشجوي ايراني و سپس از استانبول به آلمان ، براي شما بنويسم . اينك سعي مي كنم با نوشتن شرحي كوتاه دستور شما را انجام دهم . ولي نخست بايد اين نكته را عرض كنم كه آنچه مي نويسم نه « خاطرات » است و نه شرح حال ، بلكه مرادم فقط برشمردن چند تا از تصادفات باورنكردني است كه از كودكي تا امروز گام به گام مسير زندگي مرا معين كرده اند و مثل اين است كه من در همه عمربه طور ناخودآگاه چشم به راه اين تصادفات داشته ام بي آن كه در پديد آوردن آنها دخالتي نداشته باشم . اين نوشته فقط شرح تصادفاتي است كه در طي چهارسال از زندگي من روي داده است و اگر اين واقعيت را در نظر آوريد كه من هفتاد و چهار سال عمركرده ام مي توانيد تصوري از شمار اين گونه تصادفات در سراسر عمر من به دست آوريد . من هنگام تحصيل در دانشكده حقوقي دانشگاه تهران ( از سال ۱۳۱۷ تا سال ۱۳۲۰ ) آرزو داشتم كه پس از فراغت از تحصيل در تهران ، براي ادامه تحصيل و گرفتن عنوان دكتري به اروپا سفر كنم . اروپا در آن زمان براي من فقط عبارت بود از كشورفرانسه ، براي اين كه اندكي زبان فرانسه مي دانستم ولي از ديگر زبان هاي اروپايي كوچك ترين اطلاعي نداشتم . وقتي كه در خردادماه ۱۳۲۰ از دانشكده حقوق فارغ التحصيل شدم ، آرزويم به سفر و ادامه تحصيل مبدل به اشتياق شد و تصميم گرفتم دست از طلب برندارم تا آرزويم برآورده شود . ولي دو مانع بزرگ راه را بر من بسته بود . يكي اين كه هيچ پول نداشتم ، خوب مي دانستم كه پدرم خرج تحصيل مرا در تهران با زحمت فراوان تامين كرده است و از عهده پرداخت هزينه ادامه تحصيل من به هيچ وجه نمي تواند برآيد . مانع دوم اين بود كه در آن زمان تمامي اروپا در آتش جنگ مي سوخت ، و در شهريورماه ۱۳۲۰ اين آتش به ايران نيز سرايت كرده و كشور ما به اشغال انگلستان و آمريكا و روسيه درآمده بود . در چنان وضع و حالي سفر به فرانسه ، كه تحت اشغال ارتش آلمان قرار داشت ، براي كسي هم كه پول فراوان در اختيار داشت محال مي نمود . ولي اشتياق شديد و جنون جواني من اعتنايي به اين موانع نداشت . و اكنون كه از قله هفتاد و چهار سالگي به حالت آن روزي خود نظر مي افكنم مي بينم كه جنون جواني از عالي ترين نعمت هايي است كه آدمي از آن برخوردار مي تواند بود . هرچند در حال برخورداري از اين نعمت به وجود آن آگاه نباشد . در اداره دارايي پس از فراغت از تحصيل ، براي تامين معاش خودناچار بودم درآمدي دست و پا كنم و پس ازدوندگي هاي فراوان شغلي در وزارت دارايي باحقوق رتبه ۳ اداري پيدا كردم و با منتهاي قناعت زندگاني مي كردم و هر ماه از حقوق خود مقداري ذخيره مي كردم تا فرصتي پيش آيد و راهي اروپاشوم . در اواسط سال ۱۳۲۱ دوستي به من خبرداد كه يكي از اعضاء سفارت تركيه ( گويا شخص دوم بعداز سفير ) فارسي مي داند و براي تكميل زبان فارسي در پي معلمي مي گردد كه به زبان تركي آشنا باشد ; وپرسيد آيا من حاضرم معلمي او را به عهده بگيرم ؟ من به اميد تحصيل درآمدي علاوه بر حقوق اداريم ، فورٹ اين پيشنهاد را پذيرفتم و روز بعد دوستم مرا به سفارت تركيه برد و به آن شخص محترم ـ كه متاسفانه نامش را از ياد برده ام ـ معرفي كرد . معلوم شد « شاگرد » من دلبسته زبان فارسي است و مخصوصٹ به اشعار سبك هندي علاقه وافر دارد . دفتري باتك بيتي از صائب و كليم كاشاني و شاعراني از آن قبيل پر كرده بود و هر جلسه چند بيتي از آنها را باهم مي خوانديم و من نكته ها و ظرايفي را كه اونمي فهميد به او توضيح مي دادم . پس از چندي براي اين كه او را از احاطه شاعران سبك هندي به درآورم ، و با شاعران ديگر آشناترش كنم ، مقداري ازاشعار فردوسي و سعدي و حافظ را از پيش آماده مي كردم كه باهم مي خوانديم و تفسير مي كرديم . بدين سان رابطه شاگرد و معلمي مبدل به رابطه دوستي شده و هر جلسه شاگرد من علاوه برحق التدريسي مختصر چند فنجان قهوه تركي بسياراعلا به من مي داد و جلسات درس ما بيشتر اوقات به جاي يك ساعت ، دو يا حتي سه ساعت مي شد . من اشعار دل انگيز فارسي را براي او مي خواندم و از اوخواهش مي كردم از اشعار قديم و جديد تركي براي من بخواند و گاهي هم صحبت به مسائل روز واوضاع سياسي دنيا مي كشيد و بالطبع درباره اشتياق من به سفر به اروپا و موانع رف نشدني آن سخن به ميان مي آمد . پس از چند ماهي كه بدين منوال گذشت روزي « شاگرد » من گفت : چه عيب دارد كه شما براي ادامه تحصيل و گرفتن عنوان دكتري به جاي فرانسه به استانبول بروي ؟ اگر مايل باشي سعي مي كنم با مقامات دولت تركيه مذاكره كنم تا شايد بتوانم بورس تحصيلي براي شما بگيرم . من به هيچ وجه قصد تحصيل در تركيه نداشتم . ولي فكر كردم اگر بدين ترتيب بتوانم خود را به استانبول برسانم چند گامي به هدف نزديك ترشده ام . در جلسه بعد كه به نزد او رفتم موافقت خودرا به سفر به استانبول اعلام كردم و چون در آن زمان آقاي حميد نطقي ( دكتر حميد نطقي كنوني ) دوست بسيار نزديك من بود ، و بيشتر روزها به نزد من مي آمد و ما ساعات متمادي با يكديگر مي گذرانديم ، از « شاگرد » خود تقاضا كردم در صورت امكان سعي كند براي ما دو نفر بورس تحصيلي بگيرد . هنوز دوماهي نگذشته بود كه « شاگرد » من گفت مقامات دولتي تركيه آماده اند به ده نفر دانشجوي ايراني بورس تحصيلي بدهند ، و از سفارت خواسته اند كه ده نفر را بدين منظور معرفي كند . همين كه اين خبر درتهران منتشر شد يكباره متجاوز ازپانصد نفر دانشجوي ايراني به سفارت تركيه هجوم بردند ، و خوب به ياد دارم كه چند روز غوغايي دربرابر سفارت در خيابان فردوسي برپا بود . زيرا درزمان سلطنت رضاشاه كشور ما مثل مرده اي بود كه صور اسرافيل به گوشش رسيده باشد . از قبري كه سلسله قاجاريه برايش كنده بود برپاي مي خاست . بااين همه چون هنوز چندان خبري از دلارهاي نفتي نبود ايران كشوري بسيار بسيار فقير بود . با رفتن رضاشاه شيرازه نظم توام با استبداد از هم گسست و ارتش هاي متفقن نيز آتشي نماند كه به اين كشور نزنند و درنتيجه فقر و عسرتي كه براي چهل ساله هاي امروزي قابل تصور نيست به محيط ما استيلايافت ، و همسالان من كه در آن روزگار در تهران به سر مي بردند ممكن نيست فراموش كرده باشند كه هر روز صبح ماموران شهرداري نعش هاي مردمان بيچاره اي را كه از گرسنگي يا بيماري جان داده و درخيابان ها افتاده بودند در گاري هاي اسبي مي ريختند وبه گورستان مي بردند . در سراسر ايران فقط يك دانشگاه ـ دانشگاه تهران ـ وجود داشت كه اولانمي توانست همه داوطلبان تحصيل را بپذيرد ، ودرثاني با اين كه شهريه دانشگاه مبلغي بسيار جزيي بودطالبان تحصيل نه قادر بودند همان مبلغ جزيي رابپردازند و نه اصلا پولي داشتند كه در طي سه يا چهارسال تحصيل دانشگاهي زندگي روزانه خود را اداره كنند . از اين رو چنانكه عرض كردم هجوم صدهاجوان به سفارت تركيه به اميد اين كه در زمره ده نفر « مهمان دولت تركيه » درآيند تعجب برانگيز نبود . نمي دانم سفارت تركيه چه گزارشي به دولت خود دادو چه پيشنهادي كرد . ولي بيش از يك يا دو هفته نگذشته بود كه اعلام شد دولت تركيه به يك صددانشجوي ايراني بورس خواهد داد و من هم كه ازنخستين « بورسيه » هاي خوشبخت بودم همراه اين عده به استانبول رفتم : قصد تحصيل در استانبول نداشتم چنانچه پيشتر اشاره كردم من به هيچ وجه قصداقامت و تحصيل در استانبول را نداشتم . با اين همه براي حفظ ظاهر در قسمت دكتري دانشكده حقوق اسم نويسي كردم ، ولي در ظرف شش ماه اقامت دراستانبول بيش از حداكثر ده جلسه در كلاس هاي درس شركت نكردم ، و حتي يك جلد كتاب حقوق نخواندم ; و در اينجا نيز به سائقه اشتياق شديد به سفراروپا و جنون جواني قسمت اعظم وقت خود راصرف اين مي كردم كه روزنه اميدي بيابم و راه پاريس را در پيش گيرم و بقيه اوقات را به تماشاي زيبايي هاي وصف ناپذير شهر استانبول و اطراف آن مي گذراندم . يك اتفاق معجزه آسا در اينجا نيز اتفاقي باورنكردني كه به معجزه مي مانست به ياريم رسيد . روزي دوستي كه بسياربسيار سپاسگذارش هستم ( و شايد مايل نباشد نامش رادر اينجا ببرم و همين قدر مي گويم كه امروز يكي ازپزشكان محترم تهران است ) مرا با جواني ايراني به نام « حسام وزيري » ( ۱ ) آشنا كرد و در اثناي صحبت معلوم شد مراد از اين آشنايي اين است كه « حسام وزيري » به من پيشنهاد كند به عنوان « بورسيه » وقفيه هومبولد ( HUMBOLT ) واقع در برلغ براي ادامه تحصيل وگذراندن دوره دكتري به لثان بروم . تفضلي عزيز ، حكايتي كه در اينجا مي نويسم ازحيث غرابت هيچ كمتر از داستان هاي هزار و يك شب نيست ، و اگر خود شما شخصٹ شاهد اين رويدادنبوديد جرات نمي كردم اين سرگذشت را با شما درميان بنهم . به ياد داريد كه شبي در استانبول در پانسيون « حزب جمهوري خواه خلق تركيه » ، آنجا كه بيشتردانشجويان ايراني زندگي مي كردند ، شما را به گوشه خلوتي بردم و به شما گفتم كه چنين پيشنهادي ازطرف آلماني ها به من شده است ، و به شما پيشنهادكردم اجازه بدهيد از آلماني ها خواهش كنم كه شما رانيز به عنوان بورسيه « وقفيه هومبولد » همراه من به آلمان بفرستند . شما پيشنهاد مرا ـ نمي دانم به چه علت ـ رد كرديد . ولي قول دادي روزي كه من از استانبول با راه آهن به سوي آلمان حركت مي كنم طوري حلقه دوستان ما را سرگرم كنيد كه متوجه غيبت من در آن روز نباشند . پس از شما همين پيشنهاد را به « حميدمنطقي » كردم و او نيز نپذيرفت و چند روز بعدآلماني ها آقاي « مرتضي نامدار » را ( كه گويا اكنون درآمريكا به سر مي برد ) به عنوان بورسيه دوم انتخاب كردند . تحصيل با پول وقف كوتاه سخن ، من بدين ترتيب در زمره طلاب باپول وقف درآمدم ، و راه كشور آلمان را درپيش گرفتم ، ولي مقصودم ماندن در آلمان نبود بلكه مي خواستم از آن جا راهي به سوي فرانسه بيابم . به محض رسيدن به خاك اتريش كه در آن زمان جزوكشور آلمان بود مهمانداري براي من و آقاي « نامدار » معين شد و او ما را دو هفته در شهر وين ، و دو هفته در شهر زيباي « زالسبورگ » نگاه داشت و جاهاي ديدني را به ما نشان داد . پس از آن به ما گفت وظيفه من نسبت به شما تمام شده است و شما اكنون به هرشهري كه مي خواهيد برويد و تحصيل كنيد . آقاي « نامدار » اندكي آلماني مي دانست ولي من مجبور بودم اين زبان تازه را از الفبا آغاز كنم وهنگامي كه اين موضوع را با مهماندار در ميان نهادم واز او پرسيدم كه به عقيده او كدام شهر براي آموختن زبان آلماني مناسب تر است او گفت كه فصيح ترين زبان آلماني را مردمان شهر « هانور » حرف مي زنند وبهتر آن است كه شما هر دو نخست به آن شهر برويدو پس از آموختن زبان هر دانشگاهي را كه مايل باشيدبراي تحصيل انتخاب كنيد . در اينجا بايد به عنوان جمله معترضه عرض كنم كه من هيچ ترديد نداشتم در اين كه ترك ها وآلماني ها دل شان به حال من نسوخته بود ، و اين همه خرج را به علت بشردوستي براي ادامه تحصيل من نمي كردند بلكه اميدوار بودند در آينده از وجود منب راي نيات خود استفاده كنند . ولي نيت آنها فرقي به حال من نمي كرد . من هدفي داشتم و از هر پيشامدمساعدي حداكثر استفاده را مي كردم . آلماني هادوسال بعد چنان شكست خوردند كه همه نيات قبلي خود را فراموش كردند ، و ترك ها هم از مهمان نمك به حرامي مثل من انتظاري نمي توانستند داشت . در هانور ويران شده وقتي كه به « هانور » رسيدم دست كم نصف شهربه كلي ويران بود ، و هر روز و هر شب ، مخصوصٹشب ها ، هواپيماهاي متفقين شهر را بمباران مي كردند . من در خانه اي كه از ده آپارتمان تشكيل مي يافت اتاقي پيدا كردم . از طرف « موقوفه هومبولد » هر ماه دويست مارك به من پرداخت مي شد كه كاملا كافي بود . چهار ماه به آموختن زبان آلماني گذراندم و پس از آن براي ادامه تحصيل به شهر « گوتينگن » رفتم . اين را هم عرض كنم كه علت اين كه مدت چهارماه براي آموختن زبان آلماني كفايت كرد اين بود كه هر روز بي استثنا ، حتي روزهاي يكشنبه كه تعطيل عمومي بود ، از معلمي كه علاوه بر زبان آلماني اندكي هم فرانسه مي دانست درس مي گرفتم . تقريبٹ هر شب به علت بمباران دست كم سه ياچهار ساعت در زيرزمين ساختماني كه در آن ساكن بودم همراه ده خانواده ساكن ساختمان به سر مي بردم ، و چون در آن زمان خارجي در شهرهاي آلمان بسيارنادر بود در تمامي اين چند ساعت ساكنان خانه به گردمن جمع شدند و دايم سوالاتي از هر قبيل از من مي كردند و من مجبور بودم جواب بدهم و در اين ضمن آنها غلطهاي مرا تصحيح مي كردند وبدين سان پس از چهار ماه من آن قدر آلماني آموختم كه توانستم نه تنها سر كلاس ها بلكه در سمينارها هم حاضر شوم و در بحث ها شركت كنم . آماده ساختن پايان نامه دكتري بيش از يك سال ونيم طول كشيد . ولي چند روزي پس از آنكه پايان نامه ام پذيرفته شد ، و قرار شد جلسه اي براي امتحان شفاهي معين شود شهر « گوتينگن » سقوط كردو به اشغال ارتش انگليس درآمد . و همه شيرازه ها ازهم گسيخت . دانشگاه تعطيل شد ، و حقوق ماهيانه من هم قطع شد . از آن به بعد با وجه مختصري كه ذخيره كرده بودم فقط مي توانستم كرايه اتاقم را بپردازم و اگرپولي براي خريدن جيره ماهيانه كه بوسيله « كوپن » به هر فردي تعلق مي گرفت نداشتم ، و از روي ناچاري كوپن شك رو كره و سيگارم را با نان خالي و غالبٹنان بيات معاوضه مي كردم ، و با همين نان و آب زندگي مي كردم . دو خانم افسر انگليسي تصادفاتي كه پس از آن روي دادند به قدري غريبند كه از نوشتن شان تقريبٹ شرم دارم . شايد سه هفته از تاريخ اشغال شهر توسط ارتش انگليس گذشته بود كه روزي به من خبر دادند كه دو خانم افسر انگليسي مي خواهند مرا ملاقات كنند . البته اين خبر براي من بسيار ترس آور بود . ولي چاره اي جزپذيرفتن خانم ها نداشتم . دو خانم نسبتٹ مسن كه اونيفورم ارتش انگليس به تن داشتند ( و گويا متعلق به صليب احمر انگليس بودند ) درحالي كه بسته كارتني بزرگ با خود حمل مي كردند وارد اتاقم شدند ، وخلاصه حرف شان اين بود كه اطلاع يافتيم شما كه ايراني هستيد در اين شهر تك و تنها زندگي مي كنيد ، و چون كشور شما جزو متفقين ماست ، آمده ايم به شما كمك كنيم ، و اگر مايل باشيد وسيله بازگشت شما را به ايران فراهم سازيم . فعلا اين بسته را ( كه حاوي كنسرو گوشت و چربي و شكلات و سيگار وساير مواد غذايي بود ) بگيريد و بگوييد كه چه كمكي از ما انتظار داريد . گفتم كه پايان نامه دكتري من پذيرفته شده است وتا دانشگاه باز نشود و امتحان شفاهي را ندهم و ديپلم دكتري را نگيرم نمي خواهم به ايران بازگردم . في المجلس نامه اي نوشتند و مرا به كميته امدادي كه براي ياري رساندن به خارجيان سرگردان تشكيل يافته بود معرفي كردند ، و قرار شد من هر هفته به آن جامراجعه كنم و مواد غذايي لازم براي يك هفته غذابدون پرداخت پول از آن جا بگيرم . بدين ترتيب مساله معاش روزانه من دست كم براي چند ماه حل شد . تدريس فارسي چهارماه پس از اشغال شهر و خاتمه جنگ ، دانشگاه باز شد و بي فاصله به تقاضاي من جلسه اي براي امتحان شفاهي معين گرديد . در پايان جلسه امتحان برحسب تصادف رئيس دانشكده ادبيات براي ملاقات يكي از استاداني كه از ممتحنين من بودند به جلسه آمد ، و استادان حاضر مرا به او معرفي كردند واز اظهار لطف در حق من كه در چنان روزهاي سختي در آلمان مشغول تحصيل بوده ام دريغ نورزيدند . رئيس دانشكده ادبيات به من گفت ما به دستياري براي آقاي پروفسور اشپولر ( Spuler ) كه فارسي تدريس مي كند نياز داريم . آيا حاضري اين سمت راقبول كني ؟ بديهي است كه جواب من مثبت بود ، وگرچه حق الزحمه اي كه به من تعلق مي گرفت حقيقتٹمبلغ ناچيزي بود ، ولي چون وظيفه و گرفتاري من دراين شغل هر هفته بيش از سه يا چهار ساعت وقت نمي گرفت ، اين امكان برايم پيدا شد كه لااقل دو سال ديگر در آلمان بمانم و با زندگي آلماني ها و ادبيات آلماني آشنا شدم . درحالي كه تا آن وقت به علت گرفتاري پايان نامه و آمادگي براي امتحان شفاهي كوچك ترين فرصتي براي اين كار نداشتم . . . در آخر سال ۱۳۲۷ به ايران بازگشتم . » http://www.iranbar.com/ph118.php#34t |