مقدمهای بر رمان «ابله»
رمان «ابله» اثر فئودور داستایفسکی، نه فقط داستانی درباره یک مرد «سادهلوح» است، بلکه ژرفاندیشانهترین نگاه فلسفی او از تقابل بنیادین نیکی و پلیدی، صداقت و ریاکاری، عشق و خشونت، و سرانجام، آدمیت و قدرت طلبی انسان است. داستایفسکی در قالب شخصیت «شاهزاده میشکین» تصویری از انسانی آرمانی، مسیحگونه و پاکسرشت ارائه میدهد که در دل جامعهای فاسد و بیمار، بهجای ستایش، مورد تمسخر، طرد و در نهایت نابودی قرار میگیرد. در برابر او، «راگوژین» ایستاده است:
مردی خشن، پر شَر وشور، تاریک و عصیانزده، که از عشق هم تَمَلک را درک میکند و از ناتوانی در فهم نیکی، به خشونت پناه میبرد. این رمان، آینهای از جامعهای است که نمیتواند نیکی را تاب بیاورد و در برابر انسان والا، به جنون و خون میغلتد.
آیا این همان تجربهای نیست که ایرانیان، بویژه زندانیان سیاسی دهه ۶۰ در جامعه ملاتاریسم خمینی زده ، با تمام وجود درک کردهاند؟ راگوژین، تمثیل قدرت خونریز ( خمینی و جایگزینش خامنه ای ) و رژیم ولایت فقیه بهمثابه تبلور شرِ ناب اند ، که به قول یکی از اندیشمندان معاصر « قبل از هر چیز مفاهیم و ارزش ها را قربانی می کند و اعتماد را از جامعه سلب می نماید». در این رُمان، راگوژین، با تمام کششهای عاطفیاش نسبت به ناستازیا فیلیپونا (در مقاله ما، ایران و فرزندانش) ، در برابر عشقی که نمیفهمد (میهن و آزادی )، جز خشونت و حذف راهی نمییابد. او همان کسی است که وقتی میبیند نمیتواند مالک روح ناستازیا شود، او را میکشد تا از رنج خود رها شود.
گویی ، که این منطق بیمارگونه، برایمان آشناست؛ منطق ملایان خونریز حاکم بر میهنمان ایران ، که از نخستین روز استقرارشان، در برابر هر چیزی که نتوانستند، آن را تصاحب یا تحت سلطه درآوردند، بهسرعت دست به تکفیر، شکنجه، اعدام و حذف فیزیکی زدند. در اوج این جنون، به تابستان ۱۳۶۷ میرسیم؛ جایی که هزاران زندانی سیاسیِ مقاوم ،که برخی سالها دوران محکومیت خود را گذرانده بودند تنها به دلیل «پایبندی به مرام و مسلکشان»، توسط «هیئت مرگ» به جوخههای اعدام سپرده و پَر پَر شدند. این قتلعام، نماد کامل آن لحظه است که راگوژینِ نظام، از درک نیکی( آزادی و میهن پرستی) عاجز میشود و به جوخه اعدام پناه میبرد.
رژیم، نه از مبارزان سر خَم کرده و شکستخورده (بریده مُزدورها )، بلکه از انسانهای شکستناپذیر در ایمان و آزادگی ، که هرگز ، در برابر او سَر خم نکردند میترسد؛ درست همانطور که راگوژین از چشمان ناستازیا، نه به خاطر سرکشی، بلکه به دلیل عمق و آزادی روح او وحشت داشت.
زندانیان سیاسی، بهروز احسانی ها ، مهدی حسنی ها و اعدام شدگان تابستان خونین ۶۷ ؛ روایت انسانِ نیک، از منظر عرفان انسانگرای ایرانی ، در واقع ، همان ، نماد بالاترین مرتبه انسانیت در رمان داستایفسکی اند: انسان هایی ، از جنسی دیگر ، که حقیقت را با مهر و نه با قضاوت میبینند. با شفقتی بیدریغ، عشق را میبخشند بیآنکه بخواهند مالک چیزی شوند، و درد دیگران را به عنوان درد خود حس میکنند. در عرفان ایرانی—از سهروردی ، حلاج تا مولانا و عینالقضات—اینگونه انسان، «عاشق حقیقت» است. نه سیاستورز است، نه متعصب، اما در برابر ظلم و دروغ سکوت نمیکند؛ از جان خود میگذرد اما از «روشنایی دل» هرگز . در جهان امروز، چنین انسانی ، در چهرهی زندانیان سیاسی دهه ۶۰ ایران ، ایستادگانی که آگاهانه و با چشم باز ، بر چوبه دار خود بوسه زدند، تجلی می یابد.
آنها نه انتقامجو بودند، نه طمع قدرت داشتند. بسیاری از آنان، جوانانی بودند که در آرمان عدالت، آزادی، و کرامت انسان ذوب شده بودند. اگرچه نظام سعی کرد آنها را به فراموشی بسپارد، اما این انسانهای آزاده، به بزرگترین گواه خیر مطلق در زمانه ما بدل شدند.
آیا انسانی پاک، مهربان و راستگو میتواند در جهانی پر از دروغ و خشونت زنده بماند؟ ایران دهه ۶۰، پاسخی تلخ اما باشکوه به این پرسش داد. زندانیان مقاومی که جان خود را بر سر آرمانشان نهادند، نشان دادند که «بودن» با «زیستن» یکی نیست؛ میتوان مُرد، اما آزاد ماند؛ سر بریده میشود، اما شکست نمیخورد. آنها، با نگاههایی روشن و دلهایی بیکینه، در برابر راگوژینِ زمان خود ایستادند؛ و امروز، در وجدان جمعی ما، همان آینهایاند که هیچ خون و خشونتی آن را تار نمیکند.
به قلم، مسعود کاشفی ، یکشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۴ خورشیدی