خرداد 1389,ساعت 19:06:24 | |
اسماعیل خوییبه هنگامِ دریافتِ جایزه ی فردریش روکرت خانم ها، آقایان!درود بر شما. خبرِ برنده شدن جایزه ی فردریش روکرت، همراه با احساسِ سرافرازی ، نیشخندی بد خواهانه از یک پیروزی ی تلخ و شیرین نیز بر لبان ِ من نشاند.چه می خواهم بگویم؟ بگذارید روشن کنم. فرمانفرمایی ی آخوندی ـ نامی که"جمهوری ی اسلامی" در زبان و بیانِ من داردـ یک دو سالی پس از به روی کار آمدن، به نخستین و شاید تا کنون بزرگ ترین جنایتِ اجتماعی و تاریخی ی خود دست یازید:که همان ، همانا،" انقلاب ِ فرهنگی " بود برای"پاک سازی"و " باز سازی" ی دستگاهِ آموزش وپرورش ِ ایران. نخستین گامِ این جنایت بستنِ دانشگاه های کشور بود. و من نخستین دانشیاری بودم، از دانشگاهِ تربیت معلم ، که از کار بر کنار شد. بی هیچ گونه حقوقی. انگار نه انگار که من نزدیک به بیست سال در این دانشگاه کار کرده بودم.و، تازه، این آغازه ی بی سر و سامانی من بود. عضو بودن ام در"هیاتِ دبیرانِ کانونِ نویسندگان ِ ایران" ،که پشتیبانی از حقِ انسانی و جهانی ی " آزادی ی بیان" را نخستین و بنیادی ترین وظیفه ی خود می دانست و می داند، و دوستی ی نزدیکی که بیرون از هیات دبیران کانون نیز با کارگردانِ تآتر و شاعرِ انقلابی ی ایران سعید جانِ سلطان پور می داشتم، یک ماهی پس از دستگیرشدن ِ او در شب دامادی اش ، و درست در همان روزی که در بامدادش او را در زندانِ اوین تیر باران کردند، مرا از" خانه به بی خانگی "و آوارگی کشاند.بیش از دوسال در میهنِ خود پنهانی زیستم .و، سرانجام ، ناگزیر شدم به پاکستان بگریزم و، چند هفته بعد، با شُش هایی پر چرک و تنی تبدار ، از آنجا به ایتالیا بروم و، سه ماهی بعد، از آنجا به انگلستان راه یابم و پناهنده شوم.من در زمانِ شاه نیز چند سالی "ممنوع القلم" ،و حتا"ممنوع التدریس" نیز، شده بودم.سانسور ، می خواهم بگویم، از نو آوری های انقلابی ی فرمانفرمایی ی آخوندی نبوده است.سانسور به نامِ یک شاه ِ زمینی ، اما، فرق دارد،فرق ها دارد، با سانسور به نامِ خدای آسمان ها. سانسور چیان ِ شاه وظیفه ی اداری ی خود را انجام می دادند ، تنها برای دریافت ِ حقوق، و بسا که با وجدانی نا آرام. سانسور چیان ِ فرمانفرمایی ی آخوندی، اما، در پندارِخود، تکلیفی دینی را انجام می دهند، برای پیش بردنِ کار ِ دینِ خدا و، در نتیجه، رفتن به بهشت. این که آیا همگی شان از باور دارندگانِ راستینِ اسلام اند یا در میان شان فریبکارانی دروغکردارنیز راه برده اند، در برآیندِ کار چندان تفاوتی نمی کند.باری.پس از انقلاب ، از من ، در ایران هم که می بودم، کتابی چاپخش نشده بود. در تبعید بود، اما، و به ویژه پس از غوغایی که کتابِ"آیه های شیطانی" ی سلمان رشدی در جهان ِ اسلام برانگیخت ، که کارِ سانسور ، در پیوند با من، از"ممنوع القلم" بودن فرا گذشت و... سرانجام دانستم که به "ممنوع النفس " بودن هم انجامیده است.فتوای" امام خمینی" به کُشتنی بودنِ سلمان رشدی و ناشران اش نزدیک به همه ی نویسندگان، شاعران، هنرمندان، اندیشمندان و پژوهشگران ِ آزادیخواه ِ جهان را ، همرای و همآهنگ ، به پشتیبانی نمودن از حق ِ انسانی و جهانی ی سلمان رشدی در پیوند با آزادی ی بیان فرا خواند. در روندِ این هماندیشگی و همکرداری ی خجسته ، طوماری روز افزون از چندین و چند هزار نام داشت پدید می آمد که در آن چندان نشانی از نویسندگان و شاعران و دیگر هنر آوران ِ ایران دیده نمی شد. جاودانیاد نادر جان نادر پور در آمریکا و من در اروپا نخستین شاعرانی بودیم که پیشاهنگ ِ گرد آوری ی امضا از این فرهنگ آفرینان شدیم.فرمانفرمایی ی فرهنگ کش و هنر ستیزِ آخوندی از کارِ ما دوتن سخت به خشم آمد و، در نامه ای رسمی ، به کتابخانه ی ایران دستور داد تا کتاب های ما را از قفسه های خود بر چینند و از رسانه های همگانی ی خود خواست که از ما جز به افشاگری، یعنی جز به بدی و دشنام ،هرگز نامی به میان نیاورند.نادر جانِ نادر پور را نمی دانم. خود من ، اما، از آن پس، به ویژه یکی از نام های آشنای ستونِ"اخبارِ ویژه" در روزنامه ی کیهانِ تهران بوده ام، که سردبیر ِ آن،حسین شریعتمداری، نماینده ی ویژه ی امام چهاردهم،"رهبرِ معظمِ انقلاب و ولی ی امرِ مسلمینِ جهان، "حضرتِ آیت الله سید علی خامنه ای " ست. اینها چند تایی از لقب ها و عنوان های این آخوندِ شاه ـ خدا ـ خودبین،آدمکش ، مردم خوار،ایران ستیز، هنر ستیز،زیبایی ستیز، شادی ستیز،زن ستیز،فرهنگ ستیز،جهان ستیزو بی همه چیز است.در این ستون،"شاعر(ی) فراری و ضد انقلاب" که من باشم ، در یک و همان زمان، هم "کمونیست" ام، هم"سلطنت طلب" هم" صهیونیست" و هم " نوکر و جیره خوارِ آمریکا"یا "استکبارِ جهانی"! و شگفتا که تا کنون گویا هیچ کس ، از نویسندگان ِ این روزنامه ، به سردبیر ِژرف اندیش ِ خود یاد آور نشده است که یک شاعر، هر اندازه نیز که"فراری و ضد انقلاب" باشد، باز هم نمی تواند همه ی این صفت های نا همخوان را با هم داشته باشد.باری.و اما داستان به همین ستون در روزنامه ی "کیهانِ تهران" پایان نمی پذیرد. چندین سال پیش، پلیسِ آلمان تنی از آدمکشانِ فرمانفرمایی ی آخوندی را دستگیر کرد و، در جیب یا ساک یا هر کجای دیگرِ او، فهرستی یافت از ایرانیانی که سردمدارانِ این فرمانفرمایی می خواسته اند و می خواهند سر به تن شان نباشد. من، خود، این فهرست را بعدها در فیلمِ" جنایتِ مقدّس"، ساخته ی دوست هنرمند و ستیهنده ام رضا جانِ علامه زاده ،دیدم. در لندن، پلیس ِ انگلستان، شاخه ی ویژه ، بود ، اما، که به من هشدار داد تا چشم و گوش ِ خویش را باز و نگران ِ همه سو داشته باشم: چرا که نامِ من نیز در این فهرست ِ شوم آمده است. از آن پس نیز همین پلیس بوده است، بیش و پیش از همه، که نگذاشته است و امیدوارم نگذارد تا این شاعر کُشتنی، دور از میهن ، از سوی فرمانفرمایی ی آخوندی دچار آید به "تیرِ غیب"!مایه ی هراسِ بزرگ من این نیست ، با این همه.فرمانفرمایی ی آخوندی می کوشد تا تبعید ِ جغرافیایی ی من به تبعید تاریخی و فرهنگی نیز بدل گردد. هراسِ بزرگ ِ من از این است که تبعید ِ من از خاکِ میهن ام مرا از تاریخ ِ تکاملِ شعرِ امروزین ِ ایران دور و بیرون بدارد. هر شعری در همان هنگام که سروده می شود، و به طور کلی هر کارِ هنری هم در زمان ِ آفریده شدن اش ،به گمان من، باید به مادرـ فرهنگ ِ خویش راه یابد: و گرنه، در یاد ِ زنده و بالنده ی آن فرهنگ، به یک یادمانِ به هنگام ِ تاریخی بدل نخواهد شد. بیدلِ دهلوی، در میان ِ پارسی زبانانِ هند ، می گویند، جایگاه و پایگاهی همچون حافظ در میانِ ما دارد. در ایران، اما، تا دوست و برادرِ بزرگ و بزرگوارم دکتر محمد رضا جان ِ شفیعی کدکنی گزینه ای از غزل های اش را در نیاورده بود، کمتر کسی حتا نامی از او شنیده بود. نمونه ی دیگر و نزدیکتر به ما ابولقاسمِ لاهوتی ست که، به راستی ، هیچ چیز از دیگر شاعرانِ همزمان ِ خود کم نمی داشت ؛ اما، پرتاب شدن اش به بیدرکجای شوروی نگذاشت کار و نام ِ او در بافتارِ فرهنگِ شعری ی دوران ِ پس از انقلاب ِ مشروطیت گره بخورد با دیگر شعر ها و کارها و روندها تا او نیز تنی از شاعرانی به شمار آید که زمینه سازان ِ انقلاب ِ نیمایی بودند.دورانِ ما ، البته، دورانی دیگری ست . انقلاب ِ الکترونیک فاصله های جغرافیایی را از میان برداشته است . و فرمانفرمایی ی پیشا قرون وسطایی ی آخوندی ، در کارِ سانسور نیز، همچنان که در هر زمینه ی دیگری ، به راستی نمی تواند همانندان ام و مرا از تاریخ ِ شعرِ امروزینِ ایران بیرون بیاندازد.کوششِ خودرا ، البته ، می کند.و در برابرِ این کوشش است که جایزه های پُر ارجی همچون جایزه ی "نگهبانان حقوق بشر" ،که درسال ۲۰۰۳ به من داده شد، و جایزه ی فریدریش روکرت ، یعنی، جایزه ی شهرِ کوبُرگ ،که امسال من به دریافت اش سرفراز می شوم ، به شاعرِ دور افتاده از میهنی همچون من ـ و، خبر آن در پژواک ها و واتاب های جهانگیر ِ خود ، به همانندانم ـ یاری ی بسیاری می رساند.آدم پای خود را دیگر بار بر زمین استوار می یابد.حسِ زیبا و گوارایی ست:یک پیروزی ی تلخ و شیرین، شیرین و تلخ:تلخ، چرا که خوش تر می داشتم این سر فرازی در میهن ام ارزانی ی من شود.و شیرین، با این همه، چرا که لبان ام را به نیشخندی بدخواهانه نیز بر می شکوفاند.فرهنگ ستیزان ِ فرمانفرمایی ی آخوندی چنین سرفرازی ای را بر من روا نمی دارند؟به دَرَک!به گفته ی آن که گفت:"تا کور شود هر آن که نتواند دید"!به بیانی دکارتی بگویم:جهانِ فرهنگ به من جایزه می دهد ؛ پس ، من هستم!می دانم ، البته ،که شهرِ کوبُرگ را کاری به کارِسیاست نیست. به هیچ روی . و تنها "برای نزدیک شدنِ فرهنگ ها به یکدیگر" است که کوشش و تلاش می کند.اما من نیز آدمی سیاسی نیستم. باور کنید. سیاست است، این سیاست است، از سوی فرمانفرمایی هایی همچون فرمانفرمایی ی آخوندی ، که خود را بر شعرِ شاعرانی همچون من تحمیل می کند. من به امید روزی شعر می سرایم و کار و کوشش می کنم که در میهنِ من نیز شعرِ سیاسی دیگر گفتن نداشته باشد؛ و بخشی از کارِ شعری ی من که "سیاسی" ارزیابی می شود از یادِ زنده ی فرهنگِ ایران برود.این را نیز می دانم که "شهر کوبُرگ جایزه ی فریدریش روکرت" را به اسماعیل خویی ی شاعر است که ارزانی می دارد، نه به اسماعیل خویی، شاعر سیاسی.و من نیز تنها چون اسماعیل خویی ی شاعر است که، به رسمِ ایرانیان، جایزه ی این شهرِ فرهنگ پرور را بر چشمان ِ خود می گذارم و از آن تا باشم سپاسگزار خواهم بود.خانم ها ،آقایان!این سپاسگزاری کمبودی خواهد داشت ، اگر، در پایان، یاد نکنم از کسی که برخوردار شدن ام از سر افرازی ی دریافتِ این جایزه ،بیش و پیش از هر چیز ، برآیندی ست از رنجِ بی مزد و منتی که او در درازای سالیان، در بر گرداندنِ شعرهای من به زبانِ آلمانی بر خود هموار کرده است:آقای کورت شارف.کورتِ مهربان و گرامی ، دوست ِ شعر دوستِ من! ازت به جان و دل سپاسمندم.خانم ها ،آقایان!از شمایان نیز به راستی سپاسگزارم.اسماعیل خوییبیدرکجای لندنهشتم می ۲۰۱۰مطلب فوق از طرف یکی از یاران جنبش رهایی بخش لرستانساکن لندن برای سایت این جنبش ارسال گردیده است |