آبان 1391,ساعت 14:41:11

  در فلسفه منطق جایز است و درسیاست هر چه که ما را

به هدف برساند . ولی آن نقطه ای سطبر که این دو را

به هم متصل می سازد ، سلطه و رهایی است . رهایی

اندیشی و دغدغه رهایی داشتن همواره یکی از دغدغه

همه کسانی بوده است که سلطه را حس می کنند و در انزجار

از وضع موجود و طرد آن ، نوید بودنش را می دهند .

ممکن است رسیدن به رهایی ازسلطه رسیدن رهایی امری

ناممکن به نظر آید ، همانگونه که بسیاری از متفکران بشارتش

را داده اند ، ولی این بشارت به ناتوانی سوژه در

کسب رسیدن به رهایی هیچ وقت دلیل بر رد و طرد رهایی نیست .

فرمانبری آسانتر از آزمون است؛ این دلخوشکنک بزرگتری است اگر فکر کنم «حقیقت را در اختیار دارم» تا اینکه تنها تاریکی را گرداگرد خویش ببینیم.- شخصیت را «ارتقا می دهد»، تا آن حد که از بی اعتمادی می کاهد. « آرامش و آشتی روان»، «یک آگاهی آرام»: همه اختراعات و ابداعات فقط با این فرض امکان پذیر شدند که حقیقت به دست آمده است. « آنها را از میوه هایشان خواهید شناخت»… « حقیقت» حقیقت است، زیرا انسانها را بهتر می کند. روند ادامه می یابد: هر چیز خوب، هر کامیابی، به حساب حقیقت گذاشته می شود.این برهان نیرومندی است؛ شادی، رضایت، رفاه جماعت، همچنانکه رفاه فرد، زین پس به عنوان نتیجه باور به اخلاق تلقی می شودبرعکس ناکامی به فقدان ایمان نسبت داده می شود. » )
این سنتِ متافیزیکیِ اندیشه غربی همواره وجودی خارج از جهانی که در آنیم و در آن می شویم متصور شده و همه آنچه در اینجاست را به نفعِ چیزی که در آنجا و زمانی دیگر محقق خواهد شد، چیزی که همواره غایب است، نفی کرده است. تنها تفاوتهایی که در این سیرِ یک دست می توان جُست تفاوت در نگرش به چیستیِ حقیقت بوده است زیرا پرسش از هستی و وجودِ حقیقت هرگزبه گونه ای اساسی و رادیکال مطرح نشده بود.

«حقیقت را وجود خدا و بالاترین مرجع انگاشته اندخواستِ حقیقت نیازمندِ سنجشگری است پس وظیفه خویش را تعریف می کنیمارزشِ حقیقت را می بایست یک بار و پژوهشگرانه به پرسش نهاد)

حقیقت باوری و اینگونه هستی را دوشقه کردن در خدمتِ نفی زندگی است، نقطه نهایی و تکاملِ این نفیِ پرشور را باید در هگل به عنوانِ میراث دارِ تفکرِ افلاطونی یافت جایی که در آن همچنان این جدال و تضادِ ایده ها است که با قرار گرفتن در سطحی والاتر از سطحِ عالمِ واقع، همه چیزهایی که هستند را دستخوشِ تغییر می کند و آرایشِ بعدی اشان را برای تغییری دیگر می چیند.

اینجاست که میل به عنوانِ محرکِ همیشه-در-تغییرِ تصادف در برابرِ آگاهی و ضرورت نادیده گرفته می شود یا حتی اگر به آن بهایی داده شود در قالبی محدود و باز هم در آنجا و در زمانی دیگر تحتِ مفهومِ آرزو ظاهر می شود، آرزو که مشروعیت اش را نه از خصلتِ تصادفی و آفریننده اش بلکه از فقدان و کمبود می گیرد؛ فقدانِ چیزی که نیست چیزی که به قولِ نیچه حتی شناختنی هم نیست. بهشتی که قرار است محقق شود و شرطِ تحقق اش تعیینِ آرایشِ همه چیزهایی است که اکنون و در اینجا در حالِ تغییر اند و میل به انفجار دارند، بهشت زمانی ظهور خواهد کرد که هیچ انفجاری در حوالی اش رخ ندهد شرطِ لازمِ در آغوش گرفتنِ این بهشت نفیِ تمامیِ خلاقیت ها و انفجارها است؛ و پذیرشِ نفیِ این خلاقیت ها به مثابه ایمان به هرگز-در-دسترس-نبودنِ بهشت است. با مسلح شدن به این نیروی حقیقت-گریزی باید همه مفاهیم را از چاشنیِ بیمارِ حقیقی تصفیه کرد، رهایی همیشه حاضر است و ویژگی اش نه انطباق با اصلی حقیقی از رهایی بلکه دقیقا جریانی است که در آن مستقر است جریانی که هر دم به گونه ای متفاوت امکان رهایی را ایجاد می کند. اینکه رهایی بخواهد با مفهومی اصلی و حقیقی مقایسه و در نهایت با ارجاع به منطق در موردِ بودن یا بودن اش قضاوت شود کارِ تفکرِ فلج و درجامانده افلاطونی است. بلکه رهایی و یا هر مفهوم دیگری را در اکنون و شرایطِ جاری اش احضار می کند به همین خاطر زرتشت با شاگردانش به گونه ای متفاوت از گوژپشت اندرز می دهد و با خود به شکلی دگرگونه صحبت می کند. رهایی نمی تواند وعده ای در ابد یا اصلی در ازل بوده باشد؛ رهایی دقیقا با محروم نگاه داشتنِ هر آغاز و یا غایتی از توجه، در حالِ شدن است و هر دَم امکانِ حضورش وجود دارد و همیشه پتانسیلِ نمایشِ خود در اتصالاتِ تصادفی را دارد.

و سوال محوری این مقاله در همین است چرا با وجود بدبینی به توانایی سوژه در رسیدن به حقیقت ، رهایی همواره حضور دارد ؟ روایت های دیگر از این دست که سوژه در نگاه آنان ، سوژه ی منقسم است ، سوژه خط خورد میان من استعلایی و من دیگری . از آنجایی که سوژه نمی تواند بی واسطه به خودآگاهی نائل شود مجبور است ، سوژگی را در انضمام با دیگری معنی کند . از این رو است که سلطه دیگری امر جدا ناپذیر با من استعلایی معنی می یاد و خدایگان به واسطه همین از خودبیگانگی و عدم توانایی بنده در دستیابی به خوداگاهی از خود است ، که بستری نمادین و از خودبیگانه را به وجود می آورند تا به سلطه خود بر بنده تداوم بخشند . غافل از آن که خود خدایگان هم یکی از محکومان از خودبیگانگی محسوب می شود ، چرا که خدای بودن انها منوط است به رسمیت شناخت عامل دیگر ، به نام بنده .

ارسالی یکی از یاران جنبش رهائی بخش لرستان 7+4 برای سایت  www.lorabad.com 

تاريخ بروز رساني ( 08 آبان 1391,ساعت 22:48:06 )