هر 1388,ساعت 11:21:02
عده‌ای عدم دمکراسی را تنها در فقدان آزاديهای فردی و سياسی خلاصه‌ می‌کنند و غالبا تقريبا تنها بر عنصر استبداد و ديکتاتوری در نظام سياسی تأکيد می‌کنند و آن را مانع دستيابی ايران به‌ دمکراسی می‌دانند. در حاليکه‌ رسالت اين نوشته‌ اين است که‌ صاحب‌نظران دمکراسی‌خواه‌ را متوجه‌ اين امر سازد که‌ مشکل ما تنها ديکتاتوری نيست و به‌ عبارتی ديگر نظام سياسی ايران ـ و نه‌ صرفا حکومت اسلامی ايران ـ تنها ديکتاتور و مستبد نيست، بلکه‌ شووينيستی و بخشا حتی فاشيستی و نژادپرستانه‌ هم است

 

 ايران با معضلات فراوانی روبروست. يکی از اصلی‌ترين و گرهی‌ترين آنها ـ به‌ باور راقم اين سطور ـ سلطة شووينيسم در ابعاد جنسيتی، قوميتی، دينی و مذهبی آن است. نظام سياسی کشور اساسا بر اين ايدئولوژی استوار است. هدف و ماحصل آن تاکنون خارج ساختن بيش از نيمی از جمعيت غيرفارس ايران، ميليونها شهروند ايران به‌ جرم سنی بودن، تعداد بيشماری از ايرانيان پيرو اديان ديگر، زنان به‌ مثابة نيمی از جمعيت کشورمان و عدة بسيار زيادی که‌ اين هژمونی و تبعيض را نمی‌پذيرند، از حاکميت سياسی و به‌ حاشيه‌راندن و حتی سرکوب آنها بوده‌ است.

 

 عده‌ای عدم دمکراسی را تنها در فقدان آزاديهای فردی و سياسی خلاصه‌ می‌کنند و غالبا تقريبا تنها بر عنصر استبداد و ديکتاتوری در نظام سياسی تأکيد می‌کنند و آن را مانع دستيابی ايران به‌ دمکراسی می‌دانند. در حاليکه‌ رسالت اين نوشته‌ اين است که‌ صاحب‌نظران دمکراسی‌خواه‌ را متوجه‌ اين امر سازد که‌ مشکل ما تنها ديکتاتوری نيست و به‌ عبارتی ديگر نظام سياسی ايران ـ و نه‌ صرفا حکومت اسلامی ايران ـ تنها ديکتاتور و مستبد نيست، بلکه‌ شووينيستی و بخشا حتی فاشيستی و نژادپرستانه‌ هم است.  می‌توان ديکتاتور بود، اما الزاما فاشيست نبود؛ می‌توان مستبد بود، اما توتاليتر نبود؛ می‌توان ديکتاتور بود، اما عقب‌مانده‌ و ارتجاعی نبود؛ می‌توان ديکتاتور بود، اما زن‌ستيز نبود... اين ليست طولانی است و ارائة فهرست کامل آن اينجا مقصود نيست. منظور اين است که‌ نظام سياسی ايران مختصات متفاوتی دارد که‌ تنها يکی از آنها ديکتاتوری و استبداد است. و چون چنين است، راه‌ چاره‌ نمی‌تواند تنها دمکراسی باشد.  اشاره‌ به‌ اين موضوع انشقاق انداختن بين مردم ايران نيست، بلکه‌ اشاره‌ به‌ انشقاقی است که‌ اتفاقا حکومتگران و ايدئولوگهای شووينيست آنها بين مردم ايجاد نموده‌اند. و اين اشاره‌ و تأکيد تنها به‌ جهت رفع آن است. و اين امر اما برخی را برآشفته‌ می‌کند و فورا با اين استدلال وارد ميدان‌ می‌شوند که‌ "اولا در ايران قوم فارس نداريم، دوما بيشتر حکومتگران ايران به‌ انضمام خامنه‌ای ترک‌زبان بوده‌اند، سوما اقوام ايران با هم مشکلی نداشته‌اند" و نتيجه‌ می‌گيرند که‌ اشاره‌ به‌ شووينيسم، "ضديت با فارس‌زبانها است و هدف از آن هم "تجزية" ايران می‌باشد" !!  البته‌ چنين درک دماگوژيک و انحرافی اکنون ترک برداشته‌ و هژمونی خود را از دست داده‌ است، اما پالايش کامل اهل سياست از اين عارضه‌ چند صباحی وقت و چند تلاشی بيشتر می‌طلبد. پيگيری مجدد اين بحث از سوی من از درک اين ضرورت ناشی می‌شود. پيام اصلی مقاله‌ اين است که‌ اولا شووينيسم يک واقعيت انکارناپذير است و دوما اينکه‌ بدون وداع با فرهنگ و انديشة شووينيستی، يعنی ايدئولوژی سلطة يک زبان ـ يک مذهب تحت عناوين تزويری "ملت" و "ملی"، جامعة چندبافتی و متنوع ايران ره‌ به‌ دمکراسی واقعی نخواهد گشود.  اينجا همچنين‌ بار مفهومی مسأله‌ مورد نظر است و پرسشی که‌ مطرح می‌شود اين است که‌: آيا می‌توان شووينيسم قومی حاکم را  "ناسيوناليسم ايرانی"  قلمداد و معرفی نمود؟  "شووينيسم" در ادبيات سياسی به‌ نگاه‌ و کارکرد هژمونيستی جنسی و قومی اطلاق می‌شود. مقصود از آن در زبان فارسی، اما، "تنها" نگاه‌  و عملکردی است که‌ قومی از شش قوم يا مليت ايرانی را عملا بر ديگر مليتهای ايران برتر می‌شمارد و اين "برتری" ادعايی را از راهها و کانالهای‌ دستگاه‌ سياسی، نظام آموزشی، رسانه‌های همگانی، نظام خدمت وظيفه‌ و به‌ ويژه‌ زبان فارسی اعمال می‌کند. البته‌ اين شووينيسم از سوی راست و چپ سراسری ايران بيشتر "ناسيوناليسم ايرانی" نام گرفته‌ است، هر چند‌ اين دو جبهه‌ در اين تبيين ترمنولوژيک يک هدف و مقصود واحد را دنبال نمی‌کنند: جناح راست از زاويه‌ی تأييد و تطهير و تلطيف و تئوريزه‌‌کردن آن مدعی است که‌ اين ناسيوناليسم مشمول همه‌ی واحدهای قومی تشکيل‌دهنده‌ی جامعه‌ی ايران است که‌ در واحد سياسی ـ فرهنگی "ملت ايران" تبلور پيدا کرده‌ است و چپ از منظر رد آن می‌گويد که‌ اين، ايدئولوژی "ناسيوناليستی" ساخت و  پرداخت "ملت ايران" است، واحدی که‌ مليتها يا خلقهای غيرفارس ايران در آن سهيم نيستند. و اما از نظر من انتخاب ترم "ناسيوناليسم ايرانی" برای اين‌ پديده‌ی مورد بحث با شاخصهای فوق از سوی چپ از دقت کافی برخوردار نيست، چرا که‌ پرسش اساسی که‌ بوجود می‌آيد اين است که‌ اين "ناسيوناليسم ايرانی" بر عليه‌ کی اعمال می‌شود. مگر نه‌ اين است که‌ ايراد گرفته‌ می‌شود که‌ اين ناسيوناليسم بر مبنای تبعيض بر‌ خلقهای غيرفارس داخل ايران اعمال می‌شود؟ و مگر اين خلقها ايرانی نيستند؟ اگر بحث از مردم و ملت ديگری می‌بود که‌ از سوی ايرانيان بر آنها اعمال تبعيض ملی می‌شد، کاربرد اين واژه‌ درست می‌بود، اما بحث بر سر تبعيض ايرانی بر ايرانی است. لذا اين ترمنولوژی و تعريف و توصيف و تبيين آن نه‌ جامع است و نه‌ مانع، نه‌ گوياست و نه‌ شفاف، به‌ ويژه‌ اينکه‌ ـ همانطور که‌ اذعان می‌شود و ذيلا نيز به‌ آن اشاره‌ی مجدد می‌رود ـ اين پروژه‌ی "ملت‌سازی" نه‌ بر اساس همه‌ی مؤلفه‌های جامعه‌ی ايرانی، بلکه‌ ‌ بر مبنای تنها و تنها زبان فارسی و مذهب شيعه‌ و آن هم به‌ شيوه‌ای اقتدارگرايانه‌ و زورمندانه‌ و تبعيض‌گرايانه شکل گرفته‌ است و فرهنگهای ديگر ايران نه‌ تنها در اين روند مشارکت داده‌ نشده‌اند، بلکه‌ بطور رسمی و عملی ممنوع، محبوس و مطرود نيز گرديده‌اند. ماحصل اين روند، به‌ قول صاحب‌نظر توانمند، آقای ضياءالدين صدرالاشرافی، نه‌ "ملت ايران"، بلکه‌ "تفريس"، به‌ مفهوم آسيميلاسيون اتنيکی و فرهنگی و زبانی ايرانيانی بوده‌ است که‌ فارسی زبان مادری‌شان نبوده‌ است.اصطلاح "ناسيوناليسم ايرانی" حتی از سوی جريانات ملی کردستان ايران هم بکار می‌رود. البته‌ برخی از کنشگران سياسی کُرد که‌ از سوی من در ارتباط با دليل اين واژه‌گذاری مورد پرسش قرار گرفته‌اند، می‌گويند که‌ اينکار تنها به‌ جهت رعايت ادب سياسی صورت گرفته،‌ تا اين ذهنيت اشتباه‌ پيش نيايد که‌ مد نظر آنها خلق فارس است. آنها تأکيد می‌کنند که‌ آری، آنچه‌ که‌ زمينه‌ی تبعيضات قومی و ملی در ايران را فراهم آورده‌، فی‌الواقع "شووينيسم فارس" است، اما به‌ جهت پيشگيری از سوء تعبير و سوء استفاده‌، از کاربرد زياد اين واژه‌، به‌ ويژه‌ با صفت "فارسی" آن دوری می‌جويند، چه‌ که‌ مبارزه‌ی آنها‌ تنها بر عليه‌ نظام سياسی بنا شده‌ بر مبنای اين انديشه‌ است و نه‌ بر عليه‌ خلق فارس که‌ خود نيز زير ستم نظام تبعيض‌گرا قرار دارد. از نظر من هم‌ ستم ملی، انديشه‌ و کارکرد و ماحصل سلطه‌ی زورمدارانه‌ی ملتی بر ملتی ديگر است که‌ از سوی نظام سياسی، و نه الزاما‌ آحاد ملتی بر ملت ديگر، اعمال می‌شود. اين نيز صدق می‌کند که‌ شهروندان فارس زبان هم چون ديگر سخنوران ايرانی مورد ستم و تبعيض قرار دارند. اما در همان حال بايد گفت که‌‌ دلايل و انگيزه‌ها و بستر و گسترة تبعيض بر آن بخش از مردم ايران که‌ زبانشان فارسی نيست، قابل قياس با ستم وتبعيض بر مردم فارس‌زبان ايران نيست. آيا امکانات نشر يک نشرية فارسی‌ در شيراز  با يک نشرية کردی در کرمانشاه‌ يکی است؟ البته‌ که‌ نيست. نه‌ تنها يکی نيست، بلکه‌ در کرمانشاه‌ مورد اشاره‌ قرار گرفته‌ شده‌، چنين امکانی حتی وجود ندارد. چنين ستمی بر يک روشنفکر فارس‌زبان نمی‌رود، به‌ همين سبب آن را ستم مضاعف می‌نامند. و از سوی ديگر فراموش نکنيم که‌ اين ستم بالاخره‌ بخشی از شهروندانی را عملا بر بخشی ديگر از جامعه‌ برتر قرار می‌دهد. ترجمان عملی اين نگرش در نظام سياسی، اقتصادی، فرهنگی و حتی قضايی تبعيضات بيشمار بر دسته‌ی دومی، تحميل عقب‌ماندگی اقتصادی و سياسی و فرهنگی بر آن، تحليل و ذوب اتنيکی آن در گروه اول، تمرکز و تراکم اهرمهای قدرت سياسی در منطقه‌ی گروه‌ قومی بالادست و بسی نابرابريهای ديگر می‌باشد. نتيجه‌ اينکه‌ اين مناسبات بخشی را به‌ پيش می‌راند و بخش ديگر را به‌ پس. يک نمونه‌ی "کوچک" و مشخص: مگر غير از اين است که‌ بودجه‌ای که‌ از اقتصاد تک محصولی ايران تأمين می‌شود، متعلق به‌ کل مردم ايران و نه‌ تنها قوم فرادست است؟ اما اين پولها تنها صرف فرهنگ‌سازی در حوزه‌ی زبان فارسی می‌شود. به‌ عبارتی باز هم عاميانه‌تر: با منابع مالی که‌ از جمله‌ به‌ من کرد و آذربایجانی و عرب و ترکمن و بلوچ تعلق دارد، تنها برای تدريس زبان فارسی و آموزش و پرورش و رسانه‌های همگانی بناشده‌ بر پايه‌ی زبان فارسی هزينه‌ می‌شود، آنگاه‌ با همين پول تمهيدات امنيتی و نظامی سازماندهی می‌شود، تا مبادا من در انديشه‌ی رفع اين تبعيض برآيم. آيا اين تبعيض بر ملت، قوم، گروه‌ زبانی عملا به‌ سود ملت، قوم يا گروه‌ زبانی ديگری نيست؟ زبان تنها يک نمونه‌ است. اما از کانال زبان تبعيضات فراوان ديگر نيز اعمال می‌شود. يکي از پيامدهای مهم ديگر فرهنگی و اخلاقی اين مناسبات نابرابر که‌ در بسياری جاها منجر به‌ بحران و تنش فيزيکی نيز گرديده،‌ اين است که‌ برخی از نخبگان گروه‌ قومی مسلط جدی‌جدی باور می‌کنند که‌ آنها صاحبان اصلی اين سرزمين مشترک هستند، ديگران فرودست و تنها مکلف به‌ تمکين و پاسداری از ميراث و "ملک مشاع" (!!) آنها و حسابدهی به‌ آنها در خصوص ادای دين و اجرای اين رسالت "مقدس" هستند. در قاموس آنها فرهنگ و زبان و حتی دين و مذهب گروه‌ فرادست "اصل" و "مشترک" و "ملی" است و  گروههای ديگر فرودست، "فرع" و "حاشيه‌ای" و "محلی" و "قومی" می‌باشند. آيا تاکنون مثلا ترک ‌زبانی کسی از گروه‌ زبانی مسلط را مورد خطاب و انتقاد قرار داده‌ است که‌ چرا "تماميت ارضی مملکت" را بخاطر طرح خواسته‌ای معين به‌ خطر می‌اندازد؟ خير، اين آذری‌ها، کردها، عربها، بلوچها و ترکمن‌ها هستند که‌ مدام بايد در مقام دفاع از خود در مقابل افرادی از گروه‌ اتنيکی و ناسيونال حاکم و صد البته‌ آسيميله‌شدگان  ديگر برآيند. اهل سياست از گروه‌ قومی حاکم و "تئوريسين‌"های آنها ـ حتی آنهايی که‌ در اپوزيسيون هستند ـ هر گونه‌ حق‌طلبی مردم غيرفارس ايران را "اختراع نخبگان" در راستای "خواست بيگانگان" قلمداد می‌کنند. حتی ديده‌ شده‌ که‌ اينجا و آنجا عده‌ای غلظت شووينيسم‌ خود را به‌ جايی ‌رسانده‌اند که‌ به‌ افراد خودی توصيه‌ می‌کنند که‌ حتی سخن گفتن از رفع نابرابريها را به‌ صورت صوری و تبليغی هم کنار بگذارند، به‌ ماده‌ای از قانون اسلامی که‌ "استفاده‌ و تدريس زبانهای محلی" را مجاز شمارده‌  ايراد می‌گيرند و در راستای پروژه‌ی "ملت‌سازی"شان تنها خواستار تغيير صوری جايگاه‌ مذهب سنی در قانون اساسی‌ حکومت اسلامی‌شان هستند، تازه‌ در ضمن آنکه‌ گوشزد می‌کنند که‌ بخش عمدة مليت ايرانی مذهب شيعه‌ است و مليت آنها از مذهبشان جدا نيست (نگاه‌ کنيد به‌ دو مصاحبه‌ی اخير آقای حميد احمدی).من بارها بر اين نکته‌ تأکيد کرده‌ام که‌ پژوه‌ی "دولت ـ ملت" پروژه‌ای استعماری و ارتجاعی است و ـ علی‌الخصوص چنانچه‌ بر پايه‌ی يک زبان و گويش و مذهب باشد ـ  محکوم به‌ شکست است، همانطور که‌ در عراق و ايران سرنوشتی غير از اين نداشته‌ است. کوتاه‌ سخن: شووينيسم در ايران در برترشمردن گروه‌ زبانی معينی بر گروه‌های زبانی ديگری، در سلب حق تعيين سرنوشت کلکتيو برونی و درونی از همه‌ی مليتهای غيرفارس ساکن ايران، در اعمال استعمار داخلی بر آنها، در تمرکز و تراکم و قبضه‌کردن اهرمهای قاونگذاری، سياستگذاری و قضاوت در دست آحاد تنها يک گروه‌ زبانی و مذهبی، در "ملت" و "ملی" ناميدن خود و زبان خود و "فرع" و "حاشيه‌ای‌" ناميدن گروه‌ههای ديگر و در به‌ حاشيه‌راندن و حذف آنها از اداره‌ی کشور و حتی از مديريت مناطق خودشان، در استثمار منابع طبيعی و انسانی آنها و در يک کلام در ايجاد زندانی برای آنها به‌ نام "ملت ايران" مصداق پيدا کرده‌ است. ايران تنها در صورتی شانس جاودانگی دارد که‌ اين تفکر متعلق به‌ دوران رايش و امپراطوری از ساختار سياسی آن جدا شود، امتيازات متعدد کنونی که‌ تحت عناوينی چون "رسمی"، "ملی"، "مشترک" وجود دارند، برچيده‌ شوند، همه بطور واقع‌ از حقوق شهروندی برابر برخوردار گردند، همه‌ی مليتهای ايران در سرنوشت سياسی کل کشور دخيل داده‌ شوند، سازماندهی و ساماندهی حکومت منطقه‌ای با تمام مختصات آن به‌ خود آنها واگذار گردد، هيچ مؤلفه‌ی فرهنگی غيررسمی نباشد، دين و مذهب بطور کلی از ساختار سياسی، آموزشی، قضايی کل کشور جدا شود و رسانه‌های همگانی و نظام امنيتی فدراليزه‌ شوند. همچنين اهميت دارد که‌ تقسيمات کشوری بنا شده‌ بر تمهيدات شووينيستی تغيير و بر اساس خواست شهروندان و اهالی همان مناطق سامانی نو يابد. من به‌ چنين آينده‌ای اميدوارم، چه‌ که‌ راهی غير از اين نداريم.

در ابتدای نوشته‌ گفته‌ شد که‌ شووينيسم، هم به‌ تبعيض جنسی گفته‌ می‌شود و هم به‌ تبعيض ملی. در ايران بايد تبعيض مذهبی و دينی را نيز به‌ آن افزود. و اين شووينيسم قومی و مذهبی و جنسيتی مانع اصلی دستيابی ايران به‌ دمکراسی می‌باشد. همانگونه‌ که‌ اولين گام برای‌ غلبه‌ بر شووينيسم جنسی يا مذهبی سکولاريسم است، گام نخست غلبه‌ بر شووينيسم قومی يا ملی نيز فدراليسم است. طبيعی است که‌ نه‌ سکولاريسم همه‌ی نابرابريهای جنسی را از ميان برمی‌دارد و نه‌ فدراليسم اين توانايی را دارد که‌ همه‌ی بی‌عدالتيها و عقب‌ماندگيهای يک سده‌ی اخير را جبران نمايد، اما برای دستيابی به‌ برابريهای نامبرده‌ هر دو، پيش‌شرط نخست و اصلی هستند

مطلب ارسالی از یاران جنبش رهایی بخش لرستان است و قضاوت را

به عهده فرزندان سرزمینهای لر نشین می گذاریم 
www.lorabad.com

تاريخ بروز رساني ( 10 مهر 1388,ساعت 19:23:12 )