در روزگاری که میهن در تب و تاب انقلابی نوین می‌سوزد و دود جنگ و سرکوب گلوی مردم را فشار می‌دهد، ناگهان از دل خاکستر تبعید، چهره‌ای ظاهر می‌شود با کراوات آبی و لبخند تلویزیونی؛ جناب «پدر ملت»! عجب عنوانی، انگار ملت نوزادی‌ست که محتاج شیشه‌شیر استبداد موروثی باشد!
رضا پهلوی، با جمع‌کردن مشتی هوادار لبخند به لب و زانو به خاک، در مراسم تاج‌گذاری ذهنی‌اش، می‌کوشد تا پشمی برای کلاه شاهانه‌اش بدوزد. مردی که دموکراسی را مانند کله‌پاچه سر سفره می‌نشاند و بعد با چنگال سلطنتی لقمه‌اش می‌کند.
این یادآور داستانی‌ست که «گی دو موپاسان» قرن‌ها پیش نوشت، آن هم نه برای ایران، بلکه برای فرانسه‌ی اشغال‌شده: Boule de Suif یا همان تپلی. در آن داستان، زنی روسپی – تپلی – از کاروانی از به‌اصطلاح اشراف و مومنان و انقلابیون پذیرایی می‌کند؛ غذایی می‌دهد، راهی می‌گشاید، خود را قربانی می‌کند، تا دیگران نجات یابند.
 اما پس از فداکاری، همان جماعت – که از لطفش سیر شدند – با نگاهی از بالا به پایین، او را تحقیر می‌کنند و در گوشه‌ای رهایش می‌سازند تا در تنهایی اشک بریزد.
چه شباهتی است میان «تپلی» و ملت ایران! امروز نیز ملت، جان و هستی‌اش را برای نجات کاروان انقلاب خرج می‌کند، اما برخی از مسافران این کالسکه تاریخی – به‌ویژه آن‌هایی که هرگز در میدان نبوده‌اند – چشم طمع دارند تا بر زخم این ملت نمک شاهی بپاشند و جایزه پدرخواندگی را طلب کنند. به قول موپاسان « فاحشه های واقعی ، ریاکارانی هستند که نان را به نرخ روز می خورند و نه تُپُلی».
اما دریغ و صد دریغ! این ملت دیگر دنبال پدر نیست، دنبال انتخاب است؛ نه سایه‌ی پادشاه، نه توهم رهبر. دموکراسی را با چمدان از فرودگاه نمی‌آورند، با صدای مردم از دل خیابان‌ها برمی‌خیزد.
خواننده‌ محترم، اگر هنوز داستان تپلی را نخوانده‌اید، دعوت‌تان می‌کنم به مطالعه‌اش.
 شاید در آن آینه‌ای ببینید، تصویری از خود ما، و آن‌هایی که هنوز خیال می‌کنند شاهزاده‌ای از غبار بازخواهد گشت تا برای‌مان آزادی بیاورد.
در این وانفسا، به قول همان کالسکه‌چی داستان موپاسان: «اسب‌ها خسته‌اند، اما بار هنوز بر پُشتمان است».
با احترام و امید،
مسعود کاشفی
۲۹ ژوئیه ۲۰۲۵ / ۷ مرداد ۱۴۰۴