نوشته شده توسط atabak | |
19 مهر 1387,ساعت 17:12:20 | |
در حسرت یک نعره مستانه بماندم ویران شود این شهر که میخانه ندارد همیشه می گویم با خودم که “مویه ای”بنویسم بر هجرتت، مرثیه ای داغ و غمگین که برای رفتن تو بسرایم. اما همیشه این واژه ها سخیف هستند و کلمات پوچند و حقیر.. آخر تا کسی به ان شهد و شهود ملکوتی نرسیده باشد و رنج و لذت آن بیداری را ننوشیده باشد هرگز نخواهد توانست مرثیه ای در باب آن اندیشه ها بگوید.
اما برادر من بگذار حداقل از خود بگویم که بعد از تو هیچگاه آن شریعت عمیق و ژرف را نخواهم دید و همیشه در رنج و عذاب یک حقیقت شریف “رنج” مانده ام. یادم هست که می گفتی از استادت که می گفت: زادن رنج است، بیماری رنج است، مرگ رنج است، دیدار آن که دوست ندارید رنج است و فراق دوست نیز رنج است و نیافتن مراد دل نیز رنج است و نیز آن درد لذیذ و آن رنج شیرین را در بند بند استخوان ها و نی نی چشمان شاهزاده نخواهم یافت.
اما عزیز من، من و این امت دل منتظر بر گردنه های سخت و دشوار امید بسته ایم که می خواهیمش و نمی یابیمش.
آری برادر، یک عمر، چه می گویم، نمیدانم چندین نسل را به ریاضت امروز و شفاعت فردا نشستیم.
در برهوتی بی ملکوت سنگ و کلوخ بر شکم بستیم تا روشنایی بیابیم و ببخشیم و بیفشانیم.
اما عزت، دل همیشه امیدوار من ییلاق و قشلاق را در زمستانهای زمهریر و تابستان های طاقت فرسا، به بارقه ای امید و نویدی که تو به من بخشیدی، همیشه می آغازند.
اما می دانم که تو بهتر از همه می دانی که من همیشه بر سیلی نا اهلان لبخند بشارت می زنم و از خاکستری که بر سرم می ریزند برای خود طلب بخشش می نمایم و بر زندگیم که سراسر رنج از آن می بارد به غم خنده های رهایی پناه می برم و آنچنان به سکوت و تنهایی و تفکر می نشینم که سنگینی “بودن” را از یاد می برم.
اینک من آمده ام تا بر معبد تنهایی تو سرم را بگذارم و بلند بلند بگریم تا دریابی چقدر به” اسارت “رفته ام.
عزت جان من در انسان بودن خود در این زمانه مانده ام چون تا هنگامی که جزئی از چرخه روزگار هستم و نقشه ها و تدبیرهای او را اجرا می کنم و بر خط سیری که او تعیین کرده می روم، می توانم انسان باشم؟
چگونه می توانم بگویم خودم هستم در حالی که وجود من پر است از امانتهایی که او به من داده و باید به او بازپس دهم؟ هر چیزی که مال بیگانه باشد، یک روزی باید به همان بیگانه برگردد، هر چند این بیگانه، مادری باشد که من را پدید آورده. اگر چنین هست پس من به عنوان “انسان” چه هستم؟ آیا در چرخه روزگار بودن و کارگذار او بودن، با انسان بودن جور در می آید؟
آیا انسان بودن عین استقلال داشتن و “خود بودن” نیست؟
روزگار همیشه سنت خود را داشته است، او کار خود را می کند، اما کار من چیست؟ سنت من کدام است؟ من به عنوان انسان چه چیزی بر این افرینش افزوده ام؟ کجای افرینش را به عنوان انسان بودن - و نه به عنوان جزئی از طبیعت بودن - ادامه داده ام؟ محصول و میوه من چیست و کجاست؟
عزیزم عزت جان من هم انسان خطاکاری هستم که پی جوی “انسان” شده ام. جرمم این است که به حقیقت دل بسته ام، اما می گویند بین خطا و حقیقت رابطه سینوسی برقرار است، به قول “تاگور، فیلسوف هندی” که می گوید: “نهر حقیقت از بستر خطاها روان است و اگر در به روی خطا فرو بندی،حقیقت پشت در خواهد مان.”
رفیق همیشه خوبم، عزت مدتهاست حالم ناخوش است، روحم گرفتست، درد از ذهنم “چراوش” می کند. روحم رو گرفتار دل کرده ام و دل رد به بادها سپرده ام و دل هم مثل همیشه در ناکجا آبادها گردش می کند…
ذهنم سرگردان چراهایی مانده که سالهای سال در جستجوی آنها بودم و گاهی در پرستش انها شکی نداشتم و قلمم و زبانم را همیشه در ستایش انها به کار برده ام. اما گذر زمان و چرخش ذهن در این تار و پودها همه را برای من به سمبلهای دروغین تبدیل کرده است.
عزت حالم خیلی بدتر از آن چیزی است که فکر کنی، ذهنم گرفتار ستبر اندیشان و چکاوک گویان خوش الحان شده که یک ریز و پی در پی صحبت از حقیقت و افشاگری و…ماندگاری طبیعت در دنیای بدیع ما هستند.
حالم آنقدر بد است که ناخودآگاه صدای”صادق” را می شنوم که من را به سمت خود “هدایت”می کند.
عزت. نمی دانم چه جوری، از کجا و چگونه از این حال بد خودم، از این زندگی روزمره امان، از دوستانت، از هم شاگردیهایت، از یاران شاعرت، از یارهای سفر کرده ات، از جامعه از درون تهی مان، از بازار مکاره بازان سیاست، از فعالین حقوق بشری پوپولیست شده، از مسلمین مست کرده، از لورکای ماه پرستت، از شاعران فراری داده شده از جرات، از روزنامه نگاران بی تعهد، از کمونیست های خداپرست، از دیوانگان عاقل اندیش، از رهگذران پر ادعا….
نمی دانم از کدام شروع کنم وقتی می بینم زندانیان سیاسی و اندیشه مان به یک پتوی بدون تار و پود با ۲ متر محبس چهار دیواری زنگ خورده که تنها به دیدار ماهیانه ۱۰ دقیقه ای پدر و مادرشان دل خوش کرده اند، یا وقتی می بینیم دندانهای فرو افتاده دخترک ۱۰ ساله همسایه مان که از غم نان سر به دیوار می کوبد یا زمانی که طفل کوچک چریک قدیمی فدایی شده در آرمان به جرم فنا شدن به بسیج از پیش فروخته شده پناه می آورد.
نمی دانم از کجایش برایت بگویم وقتی به خاکهایی که از جنس مردگان خبر می داد و روی سر خواهر کوچک ابراهیم لطف اللهی داشت طوفان غبار غم به پا می کرد و من با چشمانی دق کرده از گریه و تنی لرزان به او زل زده بودم به نحوی که صدای شیر زنان کردستان که زجه مصیبتشان گوش ذهن را ویران می کرد را نمی شنیدم…
از کجای دیدار با خانواده میر علایی و زال زاده و پیروز دوانی و…بگویم وقتی که آمپول هوای کفر اندیشان حتی به کودک پنج ساله شان هم رحم نکرده بود و مادر او را چنان دچار جنون لحظه ای کرده بود که لحظه ای تاب نشستن بر زمین خاکی را نداشت و قاب عکس فرزندش را بر تن خود نقاشی کرده بود، از زال زاده که نگووو که به اندازه تمام زندگی زال پیر پیر تر شدم و نفسم دیگر به تعداد ضربه های چاقوی بدنشان دیگر دم و بازدم نداشت…
حتما می خواهی از داریوش و پروانه فروهر بگویم که خودت و دوستانت اولین نفراتی بودید که در آن صبحگاه خونین بر سر جنازه تیکه شده آنها حاظر شدید و به چشم خودتان اجابت دعای زیارت عاشورای متحجران را مشاهده کردید.
از کجای مصیبت غم از داست دادن اکبر محمدی برایت بگویم وقتی که دیدم کسانی با چشم منفعت به مظلومیت پرواز اکبر نگاه می کردند و برای احترام به مقام او بعدها “کروات”زدند….
چگونه انسان بودن را بیاموزم در این شرنگ حیوانی آدمیان و بی غیرتان منفعت طلب که خاموش به همه چیز می نگرند.
عزت حالم خیلی بد است، باور کن. این دیگر من نیستم که مثل همیشه در خوابها با تو حرف می زنم، دنیای امروز ما چنین شده است، زندگی سخت می گیرد که دیگر خودمان نباشیم، مثل گذشته هم دیگر جوانمرد و رئوف نیستیم، که بتوانیم از پوشش دروغین احساس و مصلحت به سادگی عبور کنیم و حقیقت تلنگر نخورده را به حال بدمستی خود به این سادگی رها کنیم.
ظاهرا این بار هم مثل همیشه اجازه ندارم که چند کلامی بی پرده و خالی از زیاده خواهی و به قول اندیشمندانمان کنج اندیشی بتوانم با تو صحبت کنم، خوشبختانه این اجازه را به خود نداده ام و هرگز نخواهم داد اما….این که با تو حرف می زند من نیستم،
این همان کسی است که بهترین کلمات زندگیش را درون لکنت زبان پدر پیر مهدی صباغ زاده دید، که در سخنرانی آتشین در ان سالهای خون و سیاه ۶۷ چهره از قاتلین فرزند مهندسش که او تیر بارن کرده بودند، برداشت.
این همان کسی است که روح آزارشده زهرا بنی یعقوب را در بازداشتگاه همدان در ان شب یکپارچه مهتاب را بهتر از من درک می کند.
عزت عزیزم، رفیق همیشگیم، می خواهم با تو درد دل کنم شاید این سنگین به گمان همان هوبرهایی که نویدش را می دادی شاید دیگر ابرهای دلم را غمگین و بارانی نکنند. عزت هر چه گشتم کسی را غیر از نیافتم که از این درد با او بگویم، می گویند برای سبک شدن همیشه دردت را بگو، اما با کی با چه کسی وقتی لجن بر رشته ذهن افکار آدمیان رنگ سبزش را نشان می دهد.
برادرم برای من خیلی ها آمدند و رفتند و خیلی ها هم مانده اند، از فریده افندیده بگویم که که زندگیش را در پای مبارزات پوچ افرادی خود کامه از دست داد و منی که برای او به مثابه فرزندی دست آموز بودم را در این برهوت حیوانی تنها گذاشت و از او تنها یک خاطره تلخ در آن شب نفرین شده بارانی با آن طناب قطور ظالمان کج اندیش که در آن سحرگاه به گردنش انداختند را برای من به یادگار گذاشت.
از “پوران” بگویم از خواهر نازنینت که یکدم و پی در پی باز اسم تو را صدا می زند و تمام قسم و هستی و نیستی او تو هستی، و قلب بزرگ و رئوف او در راه آرمانهای کوچک ولی بزرگ شده تو دارد از کار می افتد، نفسش با شماره های انگشتان دست پس و پیش می کند ولی ذهنش هنوز رهرو پاک اندیشی های توست.
عزت، نمی دانم در این برهوت درد و تنهایی افکار خود چه کار کنم که همدردی پیدا کردن در این افکارهای مشوش شدهء امروزی بسیار سخت است، کاشکی همان صداقت اجدادمان هنوز هم در رگمان جوشش داشت.
اما دوست دارم بگویم از آنچه گذشت و آنچه مانده، از قلابهای نفس آدمیان درنده سیاست باز که وقتی به تنی گیر کند دیگر زخم چرکین شده اش، چرکی سرخ رنگ نخواهد داشت.
عزت، غیرتم بند آمده است از چیزهایی که دیده ام، شنیده ها را به کنار، حقایق دیگر هم به کنار ولی وقتی خانواده مهدی کوچک زاده در عین بزرگی و عصمت ولی گمنامی در کوچه پس کوچه های دزفول آواره یافتن تن تیکه شده عزیزشان بودیم گامهایم توان همراهی با آنها را نداشت، سست شده بودم از همه داشته های پوچم که درک حقیقت پاکی یتیمان او را نداشتم که با داشتن ۴ فرزند قد و نیم قد، عقیده اش را به دنیا و بستگانش نفروخته بود و تن نحیف و لاغر اندامش را به چاقوهای “ارزشهای اندیشه” سپرده بود.
نفسم به شمارش نفسهای پوینده و مختاری و مجید شریف و اون همه انسانهای بزرگ “که افتخار دیدن خیلی از این عزیزان را تو به من هدیه دادی”، در آن آخرین لحظات افتاده است که دیگر توان پویش اندیشه در توان را ندارم.
ای کاش، ای کاش، ای کاش تمام دنیا و این زندگی پر عذاب و رنج من مثل خواب برایم باشد که با صدای مهربان مادرم مرا از خواب بیدار کند و بگوید به من که خواب می بینم……
تا آنجایی که می دانی از ۱۳ سالگی در تنور داغ مبارزات رادیکالی قرار گرفتم و به صورت خانودگی نیم قرن را در این راه طی کردیم. با تفکرات مختلف دست و پنجه نرم کردیم، با رویش اندیشه ها همراه شدیم و با از دست دادن هر کدام از دلبستگانم در این راه آرمانخواهی رنجهایی بردم که مرا به سمت پیری زود رس هدایت کرد.
از دست دادن هفت ستاره سرخ در راه اندیشه بی شک کمر هر کسی را در دوران نوجوانی می شکند.
راستی! راستی عزت جان، بگذار تا یادم نرفته از سمبلهای مبارزات امروزمان هم برایت بگویم که با تمام وجود برای آزادی و رهایی و مخصوصا “انسان” بودن می جنگند و مبارزات بی حد و حصر این عزیزان تا جایست که یک به یک در راه یافتن آرمانهای مترقی خود ترک وطن کرده و به امیدهای پوچ و واهی غیره پرستان از بام تا شام به ظن خود”جمهوری” را تجزیه می کنند.
ای کاش کاش این مبارزین تیز پا و متحیرالعقل که راه فرار را خوب رفتند، قبل از هر چیزی فقط و فقط سه واژه ” انسان، آزادی، رهایی” را می شناختند و می فهمیدند که انسان بودن یعنی : ساختن جاده ای که با چراغ آگاهی و به دست خود در جنگلی انبوه، در پیش روی خویش می سازیم تا از میان حیوانات درنده با خاطری امن و آسوده گذر کنیم.
و می فهمیدند که بین آزادی و رهایی هم تفاوتی است که این هم نوعی عدم توازن در آرمانخواهی بشر است.
اگر می فهمیدیم که آزادی: تلاش برای عیان ساختن و به نمایش در آوردن واقعیت و هویت فردی انسان است و رهایی: یک حرکت درونی و فردی انسان برای فلاح و نجات و رستگاری است، هیچ گاه گاممان را از مرز دل فراتر نمی گذاشتیم و حداقل با واژه “انسان” در وطن خود با سخت ترین شرایط می ماندیم، نه بسان کلاشی در خواب آزاد مرد باشیم.
ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم با شما نامحرمان ما خاموشیم
چون شما سوی جمادی می روید محرم جام جمادان کی شوید
عزت برادر عزیز و همیشگیم من هم مانند “بودا” دنبال قله نجات هستم، جایی که آنجا نه زمینی، نه آبی، نه فروغی، نه هوائی، نه نامحدودی مکان، نه نامحدودی دانستگی، نه نیستی، نه ادراک و نه نه ادراک، نه این جهان و نه آن جهاناست، نه خورشدی و نه ماهی هست.
من آن را نه آمدن می نامم، نه رفتن، نه ایستادن،نه حرکت، نه سکون، نه مرگ، نه تولد ،،،،
بی بنیاد و بی پیوستگیست، بیجاست.
اینجا پایان “رنج” است !!!!!!
خداحافظ عزت….
ما که همسایه ی اشکیم ولی با دل تنگ، گر لبی خنده کند یاد شما می افتیم
آرش!
لاله سرخ کوی دانشگاه عزت ابراهیم نژاد ۴ دیدگاه » بیان دیدگاه
|