دي 1391,ساعت 08:31:49 | |
شما در توصیف روابط حاکم بر محیط زندگیتان در زندان نوشتهاید:
«اینجا دموکراسی حاکم است: تصمیمها در اینجا جمعی است
هر کسی یک رای دارد، همه به طور مساوی و با انگیزههای قوی
در تصمیمگیریها مشارکت میکنند و رهبر و قیم وجود ندارد و هر
کسی آزادانه نظر خود را بیان میکند.اینجادموکراسیحاکم است:
گفتگوی ادیان در بحثهای سیاسی همه گونه مذهب و جریان های
فکری و سیاسی حضور دارند. مسلمان، مسیحی، بهایی، لائیک،
جنبش سبز، مجاهدین، چپ و… اینجا همه به عقاید هم احترام میگذارند
در ضمن اینکه به اعتقادات خود نیز پای بند هستند فرصت صحبت به یکدیگر
میدهند و بحث میکنند.»
چه خوب به جای جامعه در زندان دموکراسی حاکم است. از ابن بابت هم جمهوری اسلامی
در دنیا نمونه است. اما چه کسی مانع حاکم شدن دموکراسی در کشور شد؟ به گذشته فکر
کنید چه کسی «بهار آزادی» را به مسلخ برد؟ چه کسی حقوق دیگران را نفی کرد؟ چه کسی
مانع حرف زدن دیگران شد و با بسیج چماقدار و «امت حزبالله» به میتینگها و اجتماعات و دفاتر
گروههای سیاسی حمله برد؟
خانم فائزهی هاشمی! نامهی کوتاه اما گویای شما را که در آن به زیبایی شرایط حاکم بر زندان را ترسیم کرده بودید خواندم. همین نامه انگیزهای شد تا این نامه را خطاب به شما بنویسم. نمیتوانم با شما همدردی نکنم. شما در سادهترین شکل از درون زندان با مخاطبانتان درد دل کردهاید. سخنتان که از دل برآمده لاجرم بر دل مینشیند.
ماه پیش هم که در نامه به جعفری دولتآبادی تأکید کردید اگر «دادستان مرحمت دارد با مرخصی زندانیانی موافقت کند که ماهها و بلکه سال هاست با دلایل واهی در زندان به سر میبرند. نه من که با محکومیت شش ماهه فقط دو ماه است در زندان هستم و خود را اساسا مستحق استفاده از مرخصی در مقابل این زنان ستم دیده نمیبینم.» معلوم بود در مسیر درستی حرکت میکنید و قصد ندارید از روابط ویژه و نفوذ پدرتان استفاده کنید.
به نظر من این پیشرفت است که اعلام کردهاید به خمینی «امام» نمیگویید و به خامنهای «مقام معظم رهبری». اما تا این دو را بدترین جنایتکاران تاریخ میهنمان بدانید خیلی راه مانده است که امیدوارم به مرور طی کنید و شما را همراه مردم ایران ببینیم.
خانم هاشمی متأسفم که به زندان افتادید اما خوشحالم که چشمتان به بخشی از حقایق باز شد. ایکاش این اتفاق میمون زودتر افتاده بود. از جنبهی شخصی برای خود شما میگویم. یادم نمیرود یک بسیجی که در سال ۶۰ به اشتباه دستگیر شده بود سر نماز روزی صدبار خدا را شکر میکرد که به زندان آمد و جنایات رژیم را به چشم دید و عاقبتاش را به دنیای دیگران نفروخت. پس از جنبش ۸۸ هم کسی را میشناسم که با تمام وجودش به نظام اعتقاد داشت اما وقتی بازجویان ولی فقیه و «سربازان گمنام امام زمان» در کهریزک به او شیشه استعمال کردند نه تنها باورش به نظام بلکه به دین و پیغمبر و امام ترک برداشت. هیچ چیز و هیچکسی دیگر نمیتواند او را جمع و جور کند .
خانم هاشمی! خسته و ناامید نشوید. ملامتها و سرزنشها شما را از راهی که انتخاب کردهاید باز ندارد. من شما را درک میکنم چرا که خودم سالهای طولانی زندانی بودهام و حرف یک زندانی را خوب میفهمم. برای همین لازم میدانم مواردی را با شما در میان بگذارم. چرا که در انتهای نامهتان به درستی تأکید کردهاید که قصد دارید «بعد از آزادی مصممتر و محکمتر» به راهتان ادامه دهید. چه خوب که چنین تصمیمی گرفتهاید. آرزو میکنم به آن جامهی عمل بپوشانید. اما باید «راه» را از «چاه» بازجست.
شاید این سؤال برای شما و عدهای مطرح شود چرا وقتی مهدی کروبی، زهرا رهنورد، میرحسین موسوی، محمد نوریزاد یا خود شما حرکت مثبتی انجام میدهید و چهره میشوید و یا در مقابل نظام میایستید شما را مخاطب قرار میدهم و از گذشته میگویم و سیاهیها را به رختان میکشم. پاسخ آن ساده است هم میخواهم هشداری به شما داده باشم تا زحماتتان به باد نرود و هم میخواهم حقایق را با مردمی که شنونده هستند و شناختی از گذشته ندارند در میان بگذارم و از همه مهمتر میخواهم حق نسلم را ادا کنم. حقی که نه تنها پایمال شد بلکه پوشیده ماند.
البته همزمانی نگارش این نامه به شما و فشارهایی که روی خانوادهی شما و پدرتان از سوی خامنهای و اطرافیانش وارد میشود تصادفی است و برمیگردد به انتشار نامهی شما از درون زندان که لازم دیدم مطالبی را که در پی میآید با شما در میان بگذارم.
خانم هاشمی! میدانم شما هنوز بغضی فروخفته در گلو دارید، این را به خاطر نامی که برای پسر بزرگتان انتخاب کردهاید میگویم؛ «حسن»! نام پدربزرگش را انتخاب کردهاید، «شیخ حسن لاهوتی اشکوری» آن مرد نجیب و رنجکشیده و شکنجهدیده که در سال ۶۰ توسط لاجوردی در اوین به قتل رسید و شما به توصیهی پدرتان بر این ظلم بزرگ دم فرو بستید و تنها نامش را بر پسرتان گذاشتید. همین قدر هم کار خوبی کردید.
به نظر من انتخاب همان نام کار خودش را کرد، و به شخصیت معترض شما تا حدودی شکل داد و شما را به جایی رساند که امروز در محلی زندانی هستید که سه دهه قبل، قتلگاه پدر همسرتان شد. عبرت روزگار را میبینید؟ میدانم بعدها در جستجوی چگونگی قتل وحید، برادر همسرتان که مقامات دادستانی گفته بودند پس از دستگیری و هنگام بردن سر قرار، خود را از ساختمان پلاسکو به پایین پرتاب کرد، زحمت رفتن تا ساختمان پلاسکو و تحقیق در این مورد را به جان خریده بودید. هرچند کافی نبود.
تفاوت شخصیت شما و خواهرتان فاطمه در همینجاست. او خواهر بزرگ شماست و عروس اول شیخ حسن لاهوتی با این حال به اندازهی شما پیگیر ماجرا نشد.
در عین حال به یاد شما میآورم که این همهی داستان نبود شما در حالی نام «حسن» را بر فرزندتان میگذاشتید که در حزب جمهوری اسلامی همراه با خواهرتان فاطمه، همکار شیخ محسن دعاگو مسئول واحد ایدئولوژی حزب بودید و با همکاری یکدیگر کارهای پدرتان روی قرآن را جمعآوری میکردید. دعاگو آن موقع فقط امام جمعه شمیران و معاون پرورشی نیروی انسانی وزارت آموزش و پرورش نبود بلکه همکار و همدست لاجوردی و سربازجو و شکنجهگر بیرحم شعبهی ۱۲ اوین هم بود که با نام مستعار «محمد جواد سلامتی» نیمههای شب به خانههای مردم هجوم میآورد و شعار «النصر بالرعب» را سرلوحهی کارش قرار میداد. یکی از افتخاراتش این است که بازجویی ۱۷۰ نفر از وابستگان بخش کارگری مجاهدین را به عهده داشته است. میدانید چند نفر از آنان به جوخههای مرگ سپرده شدند؟ میدانید چند نفر آنها تا آخر عمر آثار شکنجه را با خود همراه دارند؟ تازه این یک فقره از جنایات اوست که به آن اعتراف میکند. وگرنه همانطور که خود میگوید بازجویی از سیفالله کاظمیان بازاری ساده و درهمشکستهای را که در سال ۶۴ مقابل جوخهی اعدام ایستاد به عهده داشته است. جرمش این بود که در زمان شاه زندانی بود و همسلول دعاگو و پس از انقلاب هم کاندیدای مجلس شورای ملی از سوی مجاهدین. به اعتراف دعاگو و بیرحمی او توجه کنید:
«من پروندهى او را به طور ويژه خواستم، چون در جريان فعاليتهاى سيفالله كاظميان بودم. خودم مراحل بازجويى، تكميل پرونده و محاكمهى او را انجام دادم.»
به شما پیشنهاد میکنم در همان زندان کتاب خاطرات دعاگو را بخوانید. من که با مصیبت آن را خواندم از بس که دروغ سرهم کرده بود و شلخته و بی مسئولیت حرف میزد ذله شدم. باور کنید از شما و همشیرهتان هم نام برده است. او امروز هم کارگزار پدرتان است و به همین دلیل تحت فشار قرار دارد.
حالا که مزهی زندان را چشیدهاید حالا که پای درد دل همبندیهایتان نشستهاید دلتان به درد نمیآید که در جوانی همراه و همنشین یک شکنجهگر و قاتل بودهاید؟
هادی غفاری آن موقع در شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی بود. در روز سی خرداد در کمیتهی میدان فردوسی دختران مجروح دستگیر شده را مجبور میکرد که از روی حوض وسط کمیته بپرند و در صورت امتناع آنها با سیلی به گوششان میزد. در روز پنج مهر مقابل بیمارستان حافظ روی کمر یکی از دختران خردسال هوادار مجاهدین که در تظاهرات دستگیر شده بود نشسته و با هین کردن و هش کردن او را مجبور به راه رفتن کرده بود. او در همان حال مجبور بود به دستور هادی غفاری «عرعر» کند. در زندان هم در حالی که روی کمر یکی از قربانیانش نشسته بود، او را مجبور کرده بود که چهار دست و پا راه برود و در همان حال پارس کند. در اثر این شکنجه، کَشکَکهای زانوی قربانی به شدت آسیب دیده بود و او دیگر قادر به راه رفتن نبود. هادی غفاری لبهی لبادهاش را در تنباناش کرده آستینهایش را بالا میزد و مشغول شکنجه میشد. فکر نمیکنم بعد از این همه سال لازم باشد در مورد لاجوردی یا قصاب تهران توضیح دهم. شما متأسفانه در حزب پدرتان با چنین کسانی دمخور بودید.
شما وقتی نایب رئیس کمیته ملی المپیک شدید همکارتان محمد مهرآیین یکی از جنایتکاران علیه بشریت و به قول لاجوردی «ستون دادستانی» در سیاهترین روزهای میهنمان بود. او دست در خون بهترین فرزندان این مرز و بوم داشت. تا همسرش که یک عمر رنج کشید فوت کرد تازه داماد شد و در هفتادسالگی بچهدار هم شد. فرزندش محمدرضا را چنان بار آورده بود که خود جنایتکاری تمام عیار بود و محافظ لاجوردی هم شده بود.
میدانید پدر و برادر همسرتان در زمانی به قتل رسیدند که پدرتان در نماز جمعه فریاد میزد «ترحم بر پلنگ تیز دندان ستمکاری بود بر گوسفندان» و خواهان اعدام بیشتر و سرکوب شدیدتر بود؟ پدرتان در آن روزها تیغ «زنگی مستی» چون لاجوردی را هرچه تیز تر میکرد.
در جلسهی سران رژیم، آیتالله مهدوی کنی تقاضا کرده بود که از سرعت اعدامها کاسته شود، یکی از مخالفان سرسخت پیشنهاد او پدرتان بود. دامنهی این مخالفت را به نماز جمعه هم کشاند. به لیست اعدامیهای مهرماه ۶۰ مراجعه کنید ببینید دستورالعمل پدرتان چگونه به کار بسته شد و به احدی «رحم» نکردند.
متأسفانه پدرتان یکی از اعضای شورای انقلاب و مشوقین اعدامهای پس از انقلاب و تصمیمگیر اصلی کشور پس از هفتم تیر ۶۰ بود اما توجه کنید چگونه مسئولیت را از سر خود باز میکند و از «مسئولان امنیتی و قضایی وقت» میخواهد که پاسخگو باشند؟
اینها را نمیگویم که بر درد دوری شما از فرزندان و خانه و کاشانهتان بیفزایم. میگویم تا چشمهایتان برای انتخاب راه در آینده باز شود. میدانم «دردانه» پدر هستید. میدانم روابط عاطفی قوی با او دارید اما باور کنید تحقق آنچه در نامهی کوتاه اما تکاندهندهتان گفتهاید با چنین پدری و با چنین روابطی امکانناپذیر است. کسی شما و تلاشتان را جدی نخواهد گرفت. من نگران آینده شما هستم. نمیخواهم رنجی که میبرید بیحاصل شود.
میخواهم بگویم از زندان که بیرون رفتید نقش فرزند بهشتی را بازی نکنید که امروز بدیهیترین اموری را که مسئول آن پدرش بود انکار و توجیه میکند. تاریخ به چنین ادعاهایی میخندد. او منکر این واقعیت شده که پدرش با همراهی حسن آیت که یادش به خیر اسحاق تقویان اشکوری در بازجویی او را «سکرتر نر مظفر بقایی» میخواند، اصل «ولایت فقیه» را با همراهی آیتالله منتظری به پیشنویس قانون اساسی افزودند که البته نقض عهد بود .
او به توجیه جنایاتی که پدرش مرتکب شده میپردازد و صحبتی در مورد از بین بردن «عدالتخانه» که دستاورد بزرگ انقلاب مشروطیت بود نمیکند و حرفی از حاکم کردن بزرگترین جانیان همچون اسدالله لاجوردی، احمد قدیریان، علی فلاحیان، محمدی ریشهری، روحالله حسینیان، حسینعلی نیری، علی رازینی، محسنی اژهای، علی مبشری، غلامحسین رهبرپور، علی یونسی، مصطفی پورمحمدی، قتیلزاده و ... بر جان و مال مردم نمیزند. او از نقش پدرش در کودتا علیه بنیصدر نمیگوید. او تلاش پدرش برای قبضهی قدرت را انکار میکند. او هنوز نمیپذیرد پدرش در آتشی سوخت که خود برپا کرده بود.
نگاهی به مصاحبههای فرزندان لاجوردی بکنید از دخترش گرفته تا پسرهایش که خود در بازجویی و جنایت مشارکت داشتند. ملاحظه کنید چگونه جنایات پدرشان را توجیه میکنند و به او چهرهای دروغین «ضد خشونت» میبخشند؟ او را سمبل عشق و صفا و صمیمیت و جوانمردی و عطوفت و دلرحمی و مهربانی و ... معرفی میکنند.
شما راه آنها را نروید، از تاریخ درس عبرت بگیرید. امیدوارم زندان و دیدن زنان دردمند میهنمان شما را به قدر کافی تغییر داده باشد. این هشدار را میدهم چون میبینم استعداد بیراهه رفتن در مورد پدرتان را دارید. به ویژه آنجایی که میگوئید او «یار خمینی نبود بلکه همکار او بود»! این دیگر از آن حرفهاست. نقش پدرتان در ویرانی کشور را انکار نکنید. بگذارید مشتی جیره خوار و مزدبگیر او را «سردار سازندگی» و «امیرکبیر» دوران بخوانند. شما خود را به این دروغ و فریب و نیرنگ آلوده نکنید. اینها را نمیگویم که هجوم باند ولی فقیه به پدرتان و خانواده را توجیه کنم و یا در این شرایط با آنها همراهی کنم. اما واقعیت را نمیشود کتمان کرد. اگر اینجا و آنجا به دلایل گوناگون از جمله سرازیر شدن رأیهای اعتراضی پدرتان رأی آورد، آن را به حساب مردمپسندی او نگذارید. این از پیچیدگیهای جامعهی ایران است. یادتان هست مردم چه دست ردی در جریان مجلس ششم به سینهی او و شما زدند؟ شما هم چوب او را خوردید.
میدانم اگر دختر هاشمی رفسنجانی نبودید در مجلس پنجم به مجلس راه نمییافتید و رئیس کمیته ملی المپیک نمیشدید و یا برادرتان در ۲۴ سالگی پای مهمترین قراردادهای نفتی امضا نمیگذاشت و عمویتان سالیان سال ادارهی رادیو و تلویزیون را به عهده نمیداشت و بعدها عضو «مجمع تشخیص مصلحت» نمیشد، عموزادهتان علی در لفتو لیسهای نفتی شرکت نمیکرد، داییتان حسین مرعشی نماینده مجلس و استاندار کرمان و رئیس سازمان میراث فرهنگی و ... نمیشد و خواهرتان ریاست بنیاد بیماریهای خاص را یدک نمیکشید و محسن سالیان سال مترو تهران را اداره نمیکرد. همهی اینها در سایهی آن پدر است. شما بایستی تصمیمتان را بگیرید نمیشود دنبه را با گرگ خورد و گریه را با چوپان کرد. پدر شما مسئول مستقیم جنایاتی است که در ۳۴ گذشته در این کشور اتفاق افتاده است. او هم مسئول همهی نابسامانیها و خرابیهاست.
باور کنید وقتی فیلم حمله و هجوم اراذل و اوباش خامنهای به شما را دیدم، وقتی توهینهای سعید تاجیک نسبت به شما را شنیدم از صمیم قلب نگران شدم و با شما احساس همدردی کردم اما در همان حال از خودم پرسیدم هاشمی رفسنجانی تقاص کدام رفتارش را پس میدهد؟ وقتی شما و مهدی به بند کشیده شدید دوباره این سؤال را از خودم تکرار کردم. نمیدانم آیا شما این سؤال را از خودتان کردهاید؟
یادتان هست وقتی در تابستان ۶۰ نمایندگان نهضت آزادی در مجلس به پدرتان رجوع کرده و نسبت به حمله و هجوم اراذل و اوباش اعتراض کرده و از خطراتی که جانشان را تهدید میکرد گفتند با چه تبختری به آنها پاسخ داده و حملهی عناصر اجیر شده را واکنش طبیعی «امت حزبالله» نسبت به مواضع نمایندگان بیچاره قلمداد میکرد؟ همان بلا به سر فرزندانش آمد و خامنهای و اذنابش استدلال پدرتان را علیه شما و خود او به کار گرفتند. پدرتان امروز حتی نمیتواند از ترس «امت حزبالله» کذایی به کرمان و رفسنجان برود. شتر «امت خداجوی حزبالله» عاقبت در خانهی شما هم نشست.
یادتان هست پدرتان و خامنهای چگونه آیتالله منتظری را از تاریخ انقلاب حذف کردند و به حصر کشاندند و به توجیه آن پرداختند؟ حالا وضع به جایی رسیده که مجسمهی پدرتان را از «موزه عبرت» که توسط خاتمی در شکنجهگاه کمیته مشترک برپا شده برداشتهاند. البته جای گلایه نیست. این عبرت تاریخ است. «موزه عبرت» با حذف اصلیترین قربانیان «کمیته مشترک» یعنی مجاهدین و فداییان و انقلابیون مارکسیست برپا شد. این پروژه از اساس برای تحریف تاریخ میهنمان به کار افتاد تا بلکه شکنجه و کشتار در این محل را که به مدت بیش از بیست سال در جمهوری اسلامی ادامه داشت انکار کنند و آن را متوجهی ۶-۷ سال دوران شاه و سیطرهی ساواک کنند. امیدوارم «موزه عبرت» باعث «عبرت» شما و خانواده شود.
خانم هاشمی اکنون که در زندان هستید و شاهد برخوردهای دستگاه قضایی با مهدی و اطرافیان ، حالا که انواع و اقسام فشارهایی را که از سوی خامنهای و اراذل و اوباش بسیج شدهاش به پدرتان وارد میشود میبینید مبادا راه خطا بروید و تصور کنید فقط خامنهای بیچشم و رو است و حق دوستی پدرتان را ادا نمیکند و حق نان و نمکی را که با هم خوردهاید نگه نمیدارد. معلوم است او با یک اشاره میتواند به حمله و هجوم علیه پدرتان و خانواده که امروز دامنهی آن به مجلس هم کشیده شده پایان دهد. میدانم کارهایی که خامنهای در حق پدرتان میکند خلاف مروت و دوستی است اما پدرتان در حق دوستانش بدتر از او نبوده باشد بهتر از او عمل نکرده است. آنها این ارث را از خمینی بردند. یادتان هست با همکاری پدرتان و دیگر صاحبان قدرت در قوهقضاییه و حوزهی علمیه قم و حاکمیت چه بر سر آیتالله شریعتمداری که جانش را نجات داده بود آورد؟ سه سال و ده ماه او را با بیماری سرطان شکنجه دادند و اجازه ندادند پیرمرد به بیمارستان تهران منتقل شود تا ذره ذره جانش گرفته شود. این بیرحمی در کجای دنیای معاصر سابقه داشته است؟
تصورش را بکنید سکوت و همراهی ناصر مکارم شیرازی و جعفر سبحانی که هر دو ریزهخوار سفرهی آیتالله شریعتمدار بودند با سرکوبگران و اوباش و اجامر چگونه راه آنها را باز کرد تا امروز در زمرهی «مراجع تقلید عظام» حکومتی باشند. اینها پیشوایان دینی هستند که پدرتان و امثالهم تبلیغ میکردند و میکنند. وضع بقیه از آنها بدتر نباشد بهتر نیست. بیوفایی در حق دوست و سکوت در مقابل ظلم و همراهی با قدرت اصلیترین ویژگی آنهاست.
فراموش نکنید پدرتان همچون خامنهای شاگرد آیتالله منتظری بود و بارها هر دو، آنجا که منافعشان اقتضا میکرد به این شاگردی افتخار کرده بودند. دیدید چه به روز پیرمرد آوردند؟ خامنهای تنها نبود، پدرتان همراه او بود. بیش از بیست سالی که ایشان مغضوب واقع شده بود آیا یک بار پدرتان به ایشان تلفن زد، حالش را پرسید؟ دیدار و صلهی رحم که این همه بالای منبر میگفتند پیشکش. در دوران ریاست جمهوری پدرتان از درمان ایشان در بیمارستان لقمان حکیم تهران امتناع کردند.
یادتان هست پدرتان پس از مرگ خمینی، چگونه دستور دستگیری مهندس عزتالله سحابی را داد؟ ادعا کرده بود میخواهد رویش را کم کند. پدرتان با مهندس حبس کشیده بود، در شورای انقلاب همراه هم بودند، با پدرش دوست و همکار بود، اما دیدید چه بر سرش آوردند؟ مهندس تنها نبود ۹۰ نفر از فرهیختگان کشور را دستگیر کردند و به زیر شکنجه بردند و از آنها مصاحبه گرفتند چرا که تازه از شکست در جنگ با عراق بیرون آمده بودند، پدرتان مسئول اول این شکست بود و میخواست کسی رویش زیاد نشود و پایش را از گلیماش درازتر نکند.
هنگامی که در دوران «اصلاحات» خامنهای دوباره «حکیمباشی» را دراز کرد و «ملیمذهبی» ها را به بند کشید باز پدرتان با سکوتاش همراهی کرد. احمد صدر حاجسیدجوادی و طاهر احمدزاده ۸۵ ساله بودند و عزتالله سحابی بیش از هفتاد سال سن داشت. دیدید چه به روزشان آوردند؟ هنوز دست از سر دکتر محمد ملکی با هشتاد سال سن بر نمیدارند. پدرتان روزی با همهی اینها همراه و همدوش بود.
با همهی این اوصاف فراموش نمیکنم که در جریان کشتار و سرکوب پس از کودتای ۸۸ پدرتان علیرغم همهی فشارها به هر دلیل پشت خامنهای نرفت و همین موجب شد تا خونهای زیادی برای مردم ایران ذخیره شود. در واقع هرگونه تضاد در اردوی رهبری و پدرتان به نفع جنبش است. هرجا که او در مقابل خواستههای خامنهای بایستد به سود مردم است و از این بابت بایستی تقویت شود. به نظر من فشارهای شما و مادرتان در اتخاذ مواضع پدرتان در خلال جنبش مردم پس از انتخابات مؤثر بود. پدرتان بیش از هر کس بایستی از شما قدردان باشد. تنها نقطه بالنسبه روشن کارنامهاش را مدیون شما و مادرتان است. چنانچه جانش را نیز مدیون ایشان است.
خانم هاشمی شما در نامهتان به درستی آوردهاید:
«اینجا زندان است، با فشارها، محدودیتها، سختیها و دشواریهایش. جدایی مادران از کودکان، جدایی همسران از یکدیگر، جدایی خواهران و برادران، خانوادههای متلاشی. نوعروسانی که طعم زندگی مشترک را نچشیده روانه زندان شدهاند. نوزادانی که از بدو تولد و یا کمی بعد از آن از نعمت مادر و پدر و یا هر دوی آنها محرومند. دختران جوانی که از پشت میز و صندلی دانشگاه به زندان آورده شدهاند. مادران سالمندی که به دلیل داشتن فرزندانی با گرایش سیاسی خاص و یا دیدار با آنها اکنون اینجا هستند. زنانی که مرگ عزیزانشان را با بغض فروخورده در اینجا تحمل میکنند و اجازه ندارند که در آخرین دقایق زندگی چشمان منتظر آنها را روشن کنند.»
خانم هاشمی! به خاطر دست گذاشتن روی همین مسائل است که خودم را راضی میکنم این نامه را خطاب به شما بنویسم و شما را به ادامه راه فرا بخوانم. میدانم از مادران دردمندی میگوئید که به خاطر دیدار با فرزندانشان در «اشرف» به بند کشیده شدهاند و شما با آنها در یک بندید و از رنجی که میکشند با خبرید. شاید حالا که به زندان افتادهاید و چشمتان تا حدودی به حقایق باز شده دلیل سیلیای را که «مادر عالمه» در دوران خاتمی در هلند به شما زد درک کنید. از او دلگیر نباشید شما هم جای او بودید همین کار را میکردید.
او شما را بخشی از حاکمیت میدید و حق داشت که ببیند شما با تمام وجود از پدرتان و آنچه که نظام جمهوری اسلامیاش میخوانیم دفاع میکردید و او زخم خوردهی نظام بود. زخمی که حالا بر تن شما هم هست هرچند کوچک.
شما امروز در زندانهای جمهوری اسلامی تنها گوشهی بسیار کوچکی از سه دهه جنایت این نظام را مشاهده میکنید، نظامی که پدرتان یکی از معماران آن بوده است. باور کنید آنچه امروز در زندانهای جمهوری اسلامی میگذرد با همهی تلخیاش در مقام مقایسه با دههی ۶۰ و دورانی که پدرتان حاکم مطلقالعنان کشور بود مانند هتل میماند. بیخود نبود و نیست که مردم پدرتان را «رسماُ جانی» میخوانند.
خانم هاشمی! شما از درد مادران گفتهاید. باور میکنید مادر صونا در کشتار ۶۷ در اوین شاهد اعدام دو دخترش سهیلا و مهری بود و دل نگران دو پسرش عباس و هوشنگ که در گوهردشت به سر میبردند؟ هنوز روزی را که عباس و هوشنگ به دیدار او در اوین شتافتند فراموش نمیکنم. بعدها هوشنگ را نیز ربودند و به قتل رساندند. البته در سال ۶۰ پیکر درهمکوبیده شدهی عزیز پسر بزرگ مادر را به جوخهی اعدام سپرده بودند و نوهاش حسین را نیز در زیر شکنجه به قتل رسانده بودند. مادر سالها طول کشید تا محل دفن نوهاش را پیدا کرد و هنوز از محل دفن سه جگرگوشهاش بیخبر است. او سالها شاهد زندانی بودن فرزندان و همسرش «عمو جلیل» هم بود.
مادر بهکیش ۵ جگرگوشهاش محمدعلی، محمود، زهرا، محمدرضا و محسن به همراه دامادش سیامک اسدیان به میهمانی خاک رفتهاند و امروز دلنگران است که مبادا دخترش منصوره را هم به زندان ببرند. منصوره نیز به «اتهام تبلیغ علیه نظام و اجتماع و تبانی علیه امنیت ملی به ۴ سال و نیم حبس تعزیری محکوم گردید و دادگاه تجدید نظر حکم او را به ۶ ماه حبس تعزیری و سه سال و نیم حبس تعلیقی تغییر داده است.»
مادر سیداحمدی در کشتار ۶۷ سه پسرش در زندان بودند. محمد و محسن جاودانه شدند. مادر در اولین ملاقات پس از کشتار وقتی گریهی فرزندش رضا را دید و از اعدام دو فرزندش مطلع شد به او نهیب زد که مبادا سستی به خرج دهد. مادر به دروغ به رضا گفت که از اعدام دو فرزندش با خبر بوده. او وقتی سالن ملاقات را ترک کرد به دخترهایش که بیرون منتظر دریافت خبری از برادرانشان بودند نیز گفت که همگی صحیح و سالم هستند و جای نگرانی نیست. در سال ۶۰ عروس مادر در درگیری کشته شده و پسرش علی از مهلکه گریخته بود. امیر فرزند چند ماههشان نیز به اسارت رفته بود. مادر ۴ سال دوید تا توانست امیر را که کمی از بدنش در زندان لمس شده بود پس بگیرد. خودش برایم تعریف کرد وقتی خبر اعدام فرزندانش را شنید یک دسته گل خرید و به دیدار خانوادهی عروساش رفت.
داستان مادر طلعت ساویز (رضایی جهرمی) و مادر زهرا رمضانپور دلشادی (مدائن) که هر یک چهار جگرگوشهشان را در خاک دیدند بخوانید تا با عمق فاجعه آشنا شوید. مادر کریمی راهجردی، مادر عطار زاده، مادر ابراهیم پور، مادر ابراهیمیان، مادر حریری، مادر حسینی برزی، مادر بقایی، مادر آمر طوسی، مادر الهی، مادر خسروی، ... هم همین وضعیت را داشتند آنها نیز ۴ فرزندشان را در خاک کرده بودند. مادر امامی، مادر کوشالی، مادر جابانی، مادر شکری، مادر وطنپرست، مادر خشبویی، مادر ادبآواز، مادر حکمروان، مادر خسروآبادی، مادر اوسطی، و ... نیز سه فرزندشان به جوخهی اعدام سپرده شدهاند. اینها مشت نمونهی خروارند.
داستان فاجعهبار مادران زندانی دههی ۶۰ را از همبندیهایتان فرح واضحان، زهرا (محبوبه) منصوری، کفایت (ناهید) ملک محمدی و ... بپرسید تا بلکه چشمهایتان بیشتر باز شود.
از آنها در مورد سرنوشت مادر شبستری که بر ویلچر حرکت میکرد و داغ فرزندانش را به سینه داشت بپرسید. از زندگی مشقت بار مادر رضوان پرس و جو کنید. تحت فشار بازجویانی که میخواستند از او به عنوان طعمه برای به دام انداختن مبارزین استفاده کنند یک شبه موهایش سفید شد و عاقبت خود را در بند به دار آویخت.
ای کاش پای صحبت جاوید طهماسبی که به هنگام دستگیری هنوز پانزده ساله نشده بود مینشستید و تجربهی دردناکی را که از سر گذرانده میشنیدید. مادرش با اصرار به پاسداران جگرگوشهاش را تا زندان همراهی کرد و همین باعث شد بیش از دو سال در زندان بماند و شرایط وحشتناکی را از سر بگذراند. مادر امروز در میان ما نیست اما ظلمی که در حق او شد همچنان پابرجاست.
جاوید و جاویدها که هنوز موی پشت لبشان سبز نشده بود در «جهاد» اوین به فاصلهی ۴ دهه به کارهایی گمارده شدند که افراد «جوخههای تخلیه» در اردوگاههای مرگ هیتلری مجبور به انجام آنها بودند. باور میکنید آنها شاهد تغذیهی گربههای فربه اوین از اجساد اعدام شدگان بودند؟ میتوانید تصور کنید بچهای پانزده ساله صورت جنازهای را ببینید که گربهها بخشی از آن را خوردهاند؟ میتوانید تصور کنید اجساد اعدامشدگان را ۲۴ ساعت روی زمین میگذاشتند تا خونشان برود که حمل و نقلشان در شهر ساده تر باشد و عاقبت به دار زدن روی آوردند؟
میتوانید تصور کنید کودکان و نوجوانان زمینی را بیل میزدند که خاکش به خون آغشته بود. اشتباه نکنید نه این که قطرات خون بر خاک چکیده باشد، نه خاک خون بود.
کودکان چهارده، پانزده ساله هم مجبور به حمل جنازه و یا زدن تیر خلاص بودند. قیافهی فرزندانتان را به خاطر بیاورید تا چشمتان کمی نسبت به ظلمی که در حق این کودکان شده باز شود و از این که در استواری چنین نظامی کوشیدهاید بر خود بلرزید.
من در موقعیتی نیستم که بخواهم داستانسرایی و یا افسانهبافی کنم. شما از چنین رژیمی دفاع میکردید و پدرتان در سیاهترین دوران تاریخ میهنمان مسئول اول چنین نظامی بود. به خاطرات پدرتان رجوع کنید که توسط برادرانتان تنظیم شده برای تصمیمگیری در مورد شیر مرغ تا جان آدمیزاد به او رجوع میکردند. باور کنید محمدرضا شاه هم اینقدر در امور جزیی دخالت نمیکرد و در تصمیمگیریها مشارکت نداشت.
شما در نامهتان از نوعروسانی گفتهاید که طعم زندگی مشترک را نچشیده روانهی زندان شدهاند. میدانم از «ریحانه حاج ابراهیم دباغ» میگویید که امروز همبندتان است و دوران خوش نامزدی و عقدش را با احمد دانشپور مقدم طی میکرد. هر دو به زندان افتادهاند. احمد همراه با پدرش محسن به اعدام محکوم شده و ریحانه همراه با مطهره بهرامی حقیقی مادر شوهرش که از بیماری آلزایمر نیز رنج میبرد با «عطوفت» نظام جمهوری اسلامی مواجه شده و به پانزده سال زندان محکوم شدهاند. فرزند این خانواده در «اشرف» است و وقتی پاسداران به خانهشان حمله کردند کانال تلویزیون این خانواده بصورت خاموش روی «سیمای آزادی» تلویزیون وابسته به مجاهدین بوده است! شما بیش از من در مورد اتهام این خانواده اطلاع دارید.
خانم هاشمی! اما این فاجعهای نیست که در دوران اخیر به وقوع پیوسته باشد. از روز اولی که این نظام به قدرت رسید ما با چنین فجایعی روبرو بودهایم. حتماً یادتان هست سعید سلطانپور را از مراسم عقد به زندان و قتلگاه بردند. بعید است شما و پدرتان نشنیده باشید. البته میدانم وقتی شما و فاطمه توانستید فاجعهی قتل پدر و برادر همسرانتان را هضم کرده و خاموشی گزینید و در استوار کردن این نظام پلید بکوشید توجیه قتل سعید سلطانپور از آب خوردن هم راحتتر بود.
عطیه رضوی، رخت عروسیاش را میدوخت وقتی در مردادماه ۱۳۶۰ به جای خواهرش در کاشان دستگیر و بلافاصله به تهران اعزام و اعدام شد.
طیبهی خلیلی با ۱۹ سال سن به جرم آن که نامزد جلیل فقیه دزفولی بود محافظ مسعود رجوی بود در مهر ۶۱ به جوخهی اعدام سپرده شد. بعداً برادرش علی که او نیز به جوخهی اعدام سپرده شد در وصفاش سرود. «زود بود تا پیش از آن که حجله برایت به پا کنیم، در شام خفته برایت عزا کنیم» لاجوردی دوست صمیمی پدرشان بود. او شاهد بزرگ شدن طیبه و علی بود .
گیتا علیشاهی دختر ۲۳ ساله تودهای را که در مسجد امام حسین- خیابان کمیل با همکاری اهل محل، برای جنگ زدگان لباس و دارو تهیه میکرد و میدوخت، و در مسجد جعفریه – خیابان امامزاده حسن تا آخرین روز حیات به آموزش سالمندان اشتغال داشت در روز ۵ مهر ۱۳۶۰ در خیابان دستگیر و شبانگاه در اوین به جوخهی اعدام سپردند. او روز ۵ مهر برای گرفتن جواز تدریس در کلاسهای سوادآموزی عازم مرکز بسیج سوادآموزی بود که در حوالی خیابان وصال توسط چند «فاطمه کماندو» که آن روزها شما نیز دست کمی از آنها نداشتید دستگیر و روانهی اوین شد. دوستی در خیابان او را در مینیبوس پاسداران دیده بود به اصرار از او میخواهد که محل را ترک کند اما او به خاطر تبلیغات کذب حزب توده باورش نمیشد پایش به اوین برسد و شبانگاه جسدش را خارج کنند.
فاطمه کزازی تنها دختر مادرش بود، وقتی که دستگیر شد قرار بود ازدواج کند اما پس از شکنجههای وحشیانهای که تحمل کرد در تیرماه ۶۳ به جوخهی اعدام سپرده شد.
طیبه خسروآبادی در سال ۶۲ درحالی که تازه عروس بود و یک پایش مادرزاد مشکل داشت دستگیر شد و در تابستان ۶۷ با وجودی که حکماش تمام شده بود به دار آویخته شد. همسرش همچنان منتظر او مانده بود و مانده است.
نامزد مهرداد فرزانه ثانی از سال ۵۵ به امید ازدواج با مهرداد بود. مشکلات خانوادگی اجازه نمیداد به وصال هم رسند و بعد که مهرداد در سال ۵۹ دستگیر شد او همچنان چشمانتظار آزادی مهرداد که قرار بود در سال ۶۱ آزاد شود باقی ماند. اما مهرداد در سال ۶۷ جاودانه شد. چه کسی پاسخ نامزد مهرداد را خواهد داد؟
حسین نجاتی کتمجانی، زمانی که دستگیر شد تنها یک هفته از ازدواجش میگذشت. همسرش را که پرستار بود نزد او شکنجه میکردند تا اعتراف کند. او اصلاً سیاسی نبود . همسرش بعد از آزادی ۶ سال منتظر او ماند. هر بار که به ملاقات میآمد از رنجهایش میگفت و از دربدریهایش. حسین برای من درد دل میکرد.
شنیدهام حسین که اعدام شد خانوادهی همسرش او را به زور شوهر دادند. آنهم به یک پاسدار. پاسداری که او را مورد ضرب و شتم قرار میداد. بعدها همسر حسین را در بهشت زهرا دیده بودند که قبرها را میگشت و برای حسین مویه میکرد.
چه کسی تکلیف همسران و مادران و پدران و فرزندانی که هنوز از محل دفن عزیزانشان بیخبرند روشن خواهد کرد؟ پدر شما در طول ۲۴ سال گذشته علاوه بر آن که ۸ سال رئیس جمهور بوده، رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام هم بوده اما هنوز «مصلحت» نظام اجازه نمیدهد آنها از محل دفن عزیزانشان باخبر شوند. آیا داشتن چنین پدری ننگ نیست؟
میدانید هنر پدرتان در جریان کشتار ۶۷ چه بود؟ در مهرماه وقتی اکثریت بالای زندانیان را از دم تیغ گذرانده بودند حکام شرع اوین که مخالفت چندانی در سطح داخلی و بین المللی ندیده بودند اصرار داشتند که کار بقیهی زندانیان سیاسی را هم یکسره کنند. ریشهری و کارشناسان وزارت اطلاعات مخالف ادامهی کشتار بودند و به تبعات آن فکر می کردند، خمینی موضوع را به مجمع تشخیص مصلحت نظام ارجاع داد و آنها کشتار را کافی دانسته و رأی به توقف اعدامها دادند. میدانید پدرتان با همدستی فلاحیان و محمد سلیمی در سال ۶۷ در غرب کشور دادگاههای صحرایی به پا کردند و از در و دیوار و تیر چراغبرق و درختها جوانان را آویزان کردند؟ به خاطرات پدرتان رجوع کنید. به این عکسها دقت کنید اینها نتیجهی تصمیمات پدرتان است.
ارسالی یکی از یاران جنبش رهائی بخش لرستان که بعد از سالها زندان و شکنجه اکنون سالهاست از زادگاهش و سرزمینهای ستمدیده به تبعید رفته است
www.lorabad.com
|
|
تاريخ بروز رساني ( 05 دي 1391,ساعت 17:22:41 ) |