زادگاه: لرستان ـ خرم آباد

تاریخ دستگیری : ۱۳۶۰‏‏ ‏

محل دستگیری: خرم آباد

وابستگی سازمانی: سازمان چریکهای فدائی خلق(اقلیت)

تاریخ اعدام: شهریور ۱۳۶۷ زندان گوهردشت

رفیق حمید را همه دوست داشتند لبخند، عشق و محبت اش در ذهن و قلب تاریخ حک شده. حمید را از زبان دو تن از رفقایش بشنوید. از شاهدان چشم‌ بند زده دهه سیاه ۶۰ و زمان شاه که از شاهدان همیشه زنده و مستند تاریخ هستند. هر دوی این رفقای عزیز هم خطی و یا تشکیلاتی رفیق حمید نصیری مقدم نبوده اند.

 

 

گرامی باد یاد و خاطرۀ چریک فدایی خلق «رفیق حمیدرضا نصیری مقدم»

رفیق «م»: شرح مختصری از زندگی سالها است که میخواهم به عنوان یکی از نزدیکترین دوستان «حمید رضا نصیری» چیزی بنویسم اما نمیشود نمیتوانم هربار درمیمانم که آن همه عظمت را چگونه میشود در صفحهای کاغذ جا داد. اکنون نیز به درخواست دوست بسیار عزیزی که پس از تلاشهای فراوان توانسته عکسی از او به دست آورد اینها را مینویسم. جا دادن او در قالب چند صفحه کاغذ به این میماند که از تو خواسته باشند غولی را در شیشهی کوچکی جا بدهی. او از خانوادۀ پر جمعیتی بود و از بنیه و توان جسمی فوقالعادهای برخوردار بود. قیافهای دلنشین داشت، و به چشمانش که نگاه میکردی، چیزی در آنها میدیدی که به تو میگفت قابل اعتماد است و شایستۀ دوستی. او تا بخواهی مهماننواز و دست و دلباز بود. همیشه شاد بود و سرزنده، پاک بود و شفاف، همچون بلور

آدمی که بزرگ است، احتیاجی ندارد که هرلحظه به بهانهای آن را به رخ دیگران بکشد. وقتی در جمع روستاییان بود، یکی از آنها میشد، چنانکه او را از خودشان میدانستند، و از دل و جان دوستش داشتند. ما در دو روستای سردسیری و فقیر، در چهارمحال بختیاری سپاهی دانش بودیم و به فاصلۀ نیم ساعت پیادهروی از هم فاصله داشتیم. ما خود خواسته کاری کرده بودیم تا دورۀ آموزشی کم نمره بیاوریم که به روستاهای دور افتاده بیفتیم، و در ته دو روستای فراموش شده افتادیم که مانند مردمان قرون وسطی زندگی میکردند. ما دو زمستان بلند را در آن روستاها گذراندیم. به هنگام رفتن مان، مردم با من خداحافظی کردند، اما بهخاطر رفتن حمید شیون و زاری میکردند، از زن و مرد، از کوچک و بزرگ؛ یک چیزی در او بود که در من نبود. با آنکه معلم خوبی بودم، با آنکه در بیشتر از نود درصد موارد هم نظر بودیم، و کتابهای صمد بهرنگی و ماکارنکو را با هم خوانده بودیم، اما چیزی در او بود که در من نبود. این هم عجیب است که نسبت به او احساس حسادت نداشتم. این احساس گویا وقتی سراغ آدم میآید که بداند اعتباری به ناحق به کس دیگری داده میشود. اما در مورد او چنین نبود

پس از سربازی او به لرستان برگشت و در روستایی معلم شد. بچهها را دوست داشت و آنها هم دوست اش داشتند. حالا دیگر به تابستان هزار و سیصد و پنجاه و هفت رسیده بودیم. حمید تعطیلات تابستانیاش را پیش ما به تهران آمد. در آنجا کتابهای به اصطلاح «ممنوعه» را مطالعه میکردیم. هنوز هیچکس نمیتوانست تصور کند که جنبش مردم چنان سرعتی بگیرد که هنوز سال به پایان نرسیده قدرت عظیمی همچون پادشاهی پهلوی را سرنگون کند. حالا که نوشتههای تحلیلگران سیاسی سرشناس دنیا را میخوانیم، میبینیم که آنها هم حیرتزده شده بودند. برای نخستین بار بود در تاریخ بشر که آنچنان سیل عظیمی از مردم به خیابانها ریختند و حکومتی را سرنگون ساختند. رفته رفته دور جنبش بیشتر و بیشتر میشد، و حس میکردیم که داریم عقب میمانیم. پس به این نتیجه رسیدیم که در چنین شرایطی بهتر آن است در جایی به فعالیت بپردازیم که بیشترین کارآیی را داشته باشیم. برای همین به خرمآباد رفتیم که فرهنگ و مردم اش را خوب میشناختیم. در آنجا درگیر نبردهای خیابانی هر روزه شدیم. او یک بار به چنگ گاردیها افتاد و چنان اش کوبیدند که به بستر افتاد. با آن بدن کبود و دردهای بیامان میخندید و بذلهگویی میکرد، و بنابر این مَثَل لری که «یا به میدان نرو، یا اگر رفتی دایه دایه نکن»، آن را پیامدی طبیعی میدید.

او به چریک های فدایی پیوست و پس از انشعاب با اقلیت ماند. اما همۀ گروههای سیاسی دوست اش داشتند و برایش احترام قائل بودند، و به اقلیت حسودیاشان میشد. آخرین بار در تابستان شصت او را دیدم. پر امید بود و محکم. روزی که خبر دستگیریاش را شنیدم در اصفهان بودم و فراری. از مخابرات دروازه دولت تا خانه را یک ریز پشت فرمان اشک باریدم. بیاختیار و بیصدا. بهراستی اشک را باریدم! چند بار ناچار شدم که ماشین قراضهام را نگه دارم تا پردۀ اشکها را کنار بزنم. دیگر هرگز آن همه اشک نریختهام. وقتی شنیدم که پس از هفت سال زندان اعدام اش کردند، دیگر اشکی نداشتم که بریزم. تنها بر در و دیوار مشت میکوبیدم. تا چند شبانهروز بغضی در گلویم گره خورده بود که نمیگذاشت حرف هم بزنم.

در سرزمینی که اینگونه عظمتهایش را چال میکند، جای تعجب نیست که ناظر سیر نزولی آن باشیم. من چگونه این غول زیبا را در شیشه کنم؟ چگونه میتوانم او را در چند صفحۀ کاغذ محدود کنم؟ من کسی را که هرکجا پا میگذاشت به سرعت محبوب میشد و از راست و چپ، و دانا و نادان دوست اش داشتند، چگونه در چند صفحه جا بدهم؟ شنیدم که در زندان هم مورد اعتماد همۀ گروهها بود، و البته مورد احترام. تنها میتوانم بگویم که او همانند طلا بود. و میدانیم طلا هرکجا که باشد باز هم طلا است، حتی اگر زیر خاکش کرده باشند، و حتی اگر در دست پاسداران نکبت و تباهی باشد. البته میدانم که مثال طلا رساننده نیست، اما چه کنم که نمیتوانم «حمید رضا نصیری» را با کلمه بیان کنم. آنان که او را دیدهاند میدانند که چه میگویم. خصلتهایی در او بود که در همه نیست و با خواندن و جلسه رفتن هم نمیشود آنها را آموخت. هم زندگیاش به یاد ماندنی بود، و هم رفتن اش، رفتن مهم نیست همه میرویم. مهم این است که چگونه میرویم، و چگونه ما را به یاد میآورند.

رفیق حمید از اعضای سازمان چریک های فدایی خلق ایران (اقلیت) بود که در شهریور سیاه  ۱۳۶۷ اعدام شد

 

گرامی باد یاد و خاطرۀ چریک فدایی خلق "رفیق حمیدرضا نصیری مقدم"

چریک فدایی خلق رفیق«حمید رضا نصیری مقدم»

 

 

 

رفیق شهاب : اوایل سال ١٣٦٥ سالن ٣ بند آموزشگاه اوین عمومی شد یعنی اتاق های در بسته ٢٠ تا ٣٠ نفری که همگی به یک راهرو باز می شد بصورت عمومی در آمد. همه زندانیان سالن ٣ در یک روز توانستند همدیگر را ببینند و شادی انتقال از قفسی کوچک به قفسی بزرگتر را جشن بگیرند. بعد از التهابات پر شور زندانیان سیاسی در چند روز اول، بحث اداره بند توسط خود زندانیان ازطرف تنی چند از رفقای خوش فکر مطرح شد. تا آن هنگام مسئولین داخل بندها و اتاق ها بصورت انتصابی از طرف زندان بانان تعیین می شد و معمولاً از افراد دست نشانده و یا مورد تایید خودشان بودند.

 

 

آن روزها بحث بر سر چگونگی اداره بند به شدت بالا گرفته بود، تقریباً چیزی نزدیک به ١٧-١٨ ساعت در شبانه روز وقت بچه ها حول توافقات و یا تنظیمات اولین آیین نامه داخلی زندانیان سیاسی در جمهوری اسلامی گرفته می شد، طبیعی بود که در بندی با آن همه تعدد نظرات، توافق، کاری بسیار دشوار به نظر می رسید. از این رو همان طور که گفتم کار توافق بر سر مواد آیین نامه که خود به خود بار سیاسی داشت بسیار سخت به نظر می رسید واینجا بود که افرادی از جمع زندانیان با قلب های بزرگ و اراده هایی بس محکم وارد عمل شدند و با تلاش با ارزش شان تاثیری بس ماندگار بر ذهن و روح همه زندانیان گذاردند.

 

 

یکی از این رفقا، رفیق و مبارز خستگی ناپذیر حمید نصیری بود؛ تازه بند عمومی شده بود که رفیقی با خنده صدایم کرد و گفت: بیا تا با یک رفیق درجه یک معرفی ات بکنم. با او به زبان لری شروع به صحبت کردم انگار سالها بود که او را می شناختم. صمیمی، مهربان و مطمئن صحبت می کرد. آنروز انگار گنجی پیدا کرده بودم، ازاینکه با او آشنا شده بودم در پوست خودم نمی گنجیدم. به زودی متوجه شدم این خصوصیات حمید خیلی سریع باعث محبوبیت اش شد. طولی نکشید که بحث انتخابات آزاد(مسئولین انتخابی) جریان پیدا کرد. تنی چند از رفقای هم بند با اصرار، رفیق حمید را کاندید چپ ها کردند . به راحتی رای اکثریت را آورد و مسئول بند شد، آنجا بود که سنگ زیرین آسیاب خود را نشان داد.

 

 

رفیق حمید با تلاش خستگی ناپذیر شبانه روزی اش در کنار رفقا و دوستان با ارزش دیگر در بند توانستند کاری بکنند که به نظر من یکی از برجسته ترین کارها در جهت معرفی دمکراسی و تلاشی قابل ستایش در امر مقاومت زندان بود. صبح زود از خواب بیدار می شد و آخرین نفری بود که می خوابید، وظائف اش را در کمال آرامش تعادل و منصفانه انجام می داد و اصلاً ذره ای اعتقادات شخصی اش را با وظایف آیین نامه یی بند قاطی نمی کرد، از این رو در میان جریان های سیاسی محبوبیت داشت

یک بار مسئول جدید زندان که شخصی بنام حاج رضا و به گفته خودش نوچه حسین فرزین از بزن بهادرهای منطقه نازی آباد تهران بود و به این امر هم افتخارمی کرد! حمید را به زیر هشت صدا کرده و قصد حال گیری از او و آزمایش بقیه بند را داشت. حاج رضا به او گفته بود که من خیلی از لات ها را ادب کرده ام شما که یک مشت بچه سوسول مدرسه رو هستید و جملاتی مشابه برای ترساندن بیشتر. حمید می گفت وقتی آن حرف ها را می شنیدم انگار داشتم آتیش می گرفتم و از آنجا که به عنوان مسئول بند مرا صدا کرده بود دستم بسته بود. آخر سر صبرم لبریز شد و به او گفتم اگر مردی مرا به بند بفرست و بعنوان حمید نصیری نه مسئول بند صدا کن بعد تو هم موقت مسئولیت ات را کنار بگذار آنوقت (با عرض معذرت از خوانندگان ) ببین اینجا شلوارت را در می آورم و خشتک ات را دور سرت می پیچم یا نه.

با همین گفته محکم و شجاعانه حمید، حاج رضا لبان اش به لرزه افتاد و با حالتی عصبی گفت حالا به داخل بند برو بعداً خدمت ات می رسم. حمید کمی با نگرانی گزارش واقعه را به بند داد و بارها از اینکه صبر اش تمام شده و مجبور شده شخصی پاسخ بدهد عذر خواهی کرد اگر چه من نه تنها از کسی نشنیدم که به رفتار حمید ایراد بگیرد و حرکت او راغلط بداند بلکه بر عکس غالباً از شجاعت او تعریف می کردند.

اتفاقاً همین خصوصیات بر جسته انسانی حمید بود که او را در برابر هم بندان اش بسیار افتاده و بر عکس در مقابل دشمن طبقاتی اش انسانی نا آرام و بسیار جدی نشان می داد. حمید انسانی مبارز ، مهربان، شوخ طبع، ورزشکاری قابل وانسانی مومن به راه مردم زحمت کش بود. هر سال با نزدیک شدن سالگرد قتل و عام زندانیان سیاسی دهه ٦٠ بویژه ٦٧حمید را در کنار خودم می بینم چرا که آخرین دقایق زندگی اش را هنگامی که با لبخند از در بیرون می رفت در ذهن و قلب ام حک کرد.

یاد او و همه جانباختگان راه آزادی و سوسیالیسم گرامی باد.

 

 

برگرفته از متن زیبای آقای عارفی و سپاسگزاری از ایشان.

برگفته از سایت  http://periske.wordpress.com