• صفحه اصلی
  • مقالات
  • بیانیەها
  • اخبار
  • تماس با ما

اخبار سایتهای دیگر

  • اخبار صدای آمریکا
  • اخبار رادیو فردا
  • اخبار بی بی سی فارسی

لینک به سایتهای دیگر

  • بی بی سی فارسی
  • صدای آمریکا
  • خدمات وب هاستینگ و دامنه
  • فیلتر شکنها
املاک ٢٤
  • شما اینجا هستید:  
  • خانه

سکوت مورخین فارسی زبان در حق ملت لر

  • چاپ
  • ایمیل
توضیحات
اتابک لرستانی
بیانیەها
20 دی 1392
بازدید: 3138
فروردين 1388,ساعت 23:19:26

سوال ما فرزندان لر این است که چرا جنایت بزرگ رضاشاه که بزرگترين لشگركشي حكومت خود را به فرماندهي سپهبد امير احمدي معروف به قصاب لرستان را عليه ملت لُر فراهم كرد و فجيع‏ترين نسل كشي تاريخ معاصر ايران را رقم زد،همه نويسندگان، تاريخ‏نويسان و سياسيون مزدور و قلم به مزد در ايران، از كنار آن براحتي گذشته واز تاريخ معاصر آن را حذف كرده‏اند؟ لذا ضرورت تشکلهای توده ای که جنبش رهایی بخش لرستان7+4 آن را تا فردای آزادی شروع نموده است می تواند افشا کند بخشی از فجايعي كه شايد مصايب ملل كرد و آذری وبلوچ و تركمن و عرب در تاريخ معاصر ايران، در برابر آن كوچك مي‏نمايد يك نسل كشي غیرقابل انکار , كه ازصفحات تاريخ این مرز پر از جنایت حکومتها(پرگهر) زدوده شده است!

.

فقر بي‏اندازه لُرها، معلول تاراج و چپاول ارتش ايران بود. اين تراژدي به سياست رضاشاه در رابطه با مطيع كردن آنان مربوط مي‏شد… برنامه‏اي كه بالاخره به قتل‏عام و غارت آنها انجاميد… اما تا چه حد شخص رضاشاه مسئول تراژدي و مصيبت‏هاي وارده بوده، مسئله‏اي است قابل بحث. بعيد نيست كه او اطلاع كافي نداشت كه ارتش او با لُرها چه كرده و چه مي‏كنند. شايد هم اطلاع داشت اما چشم و گوش خود را بسته بود. به هر تقدير يكي از ننگين‏ترين فصول تاريخ سلطنت رضاشاه به دست يكي از افسران او كه بين ايرانيان به «قصاب لُرستان» مشهور است، نوشته شده استلُرها در قديم هم ثروتمند بودند و هم نيرومند. اما امروزه براي آنها فقط غرورشان باقي مانده است. چون از ثروت و نيرومندي ديگر خبري نيست…. به بعضي از دهات سر زدم، تعدادي از لُرها به‏علت ضعف ناشي از گرسنگي، حتي 5 دقيقه هم نميتوانستند روي پا بايستند… در ايران وقتي مي‏خواهند فقرزدگي را مجسم كنند مي‏گويند: من يك لُر هستم!… يا اينكه مي‏گويند: من يك لُر پاپتي (پابرهنه) هستم!….

(ويليام او. داگلاس. سرزمين شگفت انگيز و مردمي مهربان و دوست داشتني. صفحات 170و167و159)

اسناد و مدارك تازه و نو يافته، چون نامه‏هاي محرمانه و خصوصي دربار قاجار و پهلوي، خاطرات سياسيون و نظامياني كه خود شخصاً در وقايع مناطق لُرنشين و قلع و قمع ‌آنها دخيل و ناظر بوده يا حضور داشته‏اند و هم‏چنين سفرنامه‏ها وخاطرات سياحان بيگانه كه همزمان با وقايع اخير، به اين مناطق سفر داشته‏اند كه چندي است كه به همت برخي مترجمان، برگردان و در اختيار افكار عمومي قرار گرفته، خود بهترين داور جهت قضاوت است كه گوشه‏هايي پنهان از اين دو سده جنايت، پاكسازي و نسل‏كشي قومي حكام فاجر و جابر را در حق قوم لُر برملا مي‏كند.

از اين جمله، ناصرالدين شاه در جواب نامه‏اي از ظل‏سلطان، فرزند خود،كه در آن نامه از والي لُرستان و ايلخاني بختياري به سعايت و بدگويي پرداخته، و از سفر سياحان خارجي به اين منطقه، اظهار بدگماني كرده، چنين پاسخ نوشته است:

«…طوري باطناً بكنيد كه به آنها (سياحان خارجي) خوش‏نگذرد و يك اسباب وحشتي در سياحت خود ملاحظه كرده، ديگر ميل نكنند به سياحت، و اين فقره را هم از الوار و اكراد بدانند نه از شما…» (اسناد نويافته، ابراهيم‏صفايي، سندپانزدهم،ص87)

نامه بالا، از آن جهت حائز اهميت است كه همزمان دو سه تن از سياحان فرنگي در لرستان به طرز مشكوكي به قتل مي‏رسند كه بدنامي آنان برگردن ياغيگري لُرها افتاد!

رضاشاه نيز، طبق دستورالعمل بالا و سياست داخلي قاجار، زمينة حمله به لرستان را با چنين بهانه‏اي چيد و با تمهيداتي، در لرستان، سرلشكر امير طهماسبي، وزير راه را، كه دلخوشي از او نداشت، به توسط عمال خود به قتل رساند و آن را به لُرها نسبت داد!

«… اشتباه كوچك قاتلين كه در لباس محلي با لهجه غليظ تهراني صحبت مي‏كردند، معلوم كرد كه مرتكبين قتل غير محلي و بطوري‏كه به زودي معلوم شد، دو نفر از گروهبان‏هاي لشكر بودند…»

(كهنه سرباز، خاطرات سياسي و نظامي سرهنگ ستاد غلامرضا منصور رحماني، جلد1، ص 65)

قصاب لرستان
رضاشاه با چنين ترفندي، بزرگترين لشگركشي حكومت خود، به فرماندهي سپهبد امير احمدي معروف به قصاب لرستان را عليه اتباع لُر خود، فراهم كرد و فجيع‏ترين قوم‏كشي تاريخ معاصر ايران را رقم زد كه متأسفانه نويسندگان، تاريخ‏نويسان و سياسيون مزدور و قلم به مزد در ايران، از كنار آن به راحتي گذشته و از تاريخ معاصر آن را حذف كرده‏اند. فجايعي كه شايد مصايب اقوام كرد و بلوچ و تركمن در تاريخ معاصر ايران، در برابر آن كوچك مي‏نمايد.

«….يعني لُرها را واقعاً «قلع و قمع» كرد. به طوري‏كه پشتكوه براي سال‏ها خالي از سكنه شد. به همين جهت عنوان قصاب به او دادند….»
(كهنه سرباز …جلد 1، ص 55)

ويليام‏ او. داگلاس، قاضي مشهور ديوان عالي كشور امريكا كه اندكي پس از قوم‏كشي لُرها، به لرستان سفر كرده و قصاب لرستان را نيز حضوراً ملاقات نموده، در سفرنامه خود، سرزمين شگفت‏انگيز، فجايع و قتل و غارت عمال حكومت وقت، سپهبد امير احمدي و سپهبد حبيب‏اله‏خان شيباني، نسبت، به لُرهاي لرستان، بختياري، بوير احمد و ممسني را به تفضيل شرح داده كه برخي از وقايع فجيع كه خود ديده و يا شنيده، بسي شگفت‏انگيز و متأثركننده است.

او از زبان پير مردي لُر كه استثناً از قتل‏عام قصاب امير احمدي، جان به در برده، چنين مي‏نويسد:

«من از او سؤال كردم كه درباره امير احمدي چه مي‏داند؟ او نگاهي عجيب و پرمعني به من كرد و سري تكان داد، شرح داستان را با احتياط تمام آغاز كرد و من خيلي تلاش كردم تا او را به بازگو كردن جزئيات ماجرا ترغيب نمايم و به او قول دادم كه آنچه را كه او مي‏گويد براي كسي فاش نكنم يا لااقل اسمي از او به ميان نياورم….

…..ما صد نفر بوديم كه در بيست كلبه كوچك و چادر زندگي مي‏كرديم، هزارها رأس بز وگوسفند وهزار رأس گاو وگوساله و قاطر و ده‏ها اسب داشتيم، تعدادي از جوانان ما در قلعه فلك‏الافلاك محاصره شده بودند. جوانان ما بلا استثنأ كشته شدند. خوانين ما را دار زدند. ارتش پيروز شده بود. نبرد دفاعي به پايان رسيده بود حالا ديگر مانعي در راه جادّه‏اي كه رضاشاه در نظر داشت بسازد وجود نداشت.»

او داستان خود را چنين ادامه داد:

«چند روز بعد در اوردوگاه خود نشسته بوديم كه از دور گـرد و خـاك زيادي را مشـاهده كرديم عده‏اي از سوار نظام ارتش بودند كه چهار نعل به‏طرف كلبه ‏هاي م مي‏آمدند. سرهنگي هم فرمانده اين واحد بود وقتي كه به اردوگاه ما رسيدند سرهنگ با صداي رسا و بلند فرماني صادر كرد و با اين فرمان سربازها از اسب پياده شدند. سپس سرهنگ فرمان قتل عام ما را صادر كرد و در اجراي اين فرمان سربازان ما را هدف قرار داده شروع به تيراندازي كردند. تعدادي از كودكان ما هنوز در گهواره در خواب بودند و تعدادي در گوشه وكنار بازي مي‏كردند. سربازان به هر بچه‏اي كه مي‏رسيدند او را مي‏گرفتند و لوله هفت‏تير خود را در شقيقه او مي‏گذاشتند، ماشه را مي‏كشيدند و مغز او را متلاشي مي‏كردند. زنها جيغ مي‏كشيدند و از چادرها به بيرون مي‏دويدند. زن من در گوشه‏اي خزيده بود واز ترس مثل بيد مي‏لرزيد. من جلوي او ايستاده بودم و كاردي هم در دست داشتم كه يك مرتبه صداي تيراندازي بلند شد و من نقش زمين شدم و از حال رفتم.»

«وقتي به هوش آمدم، زنم را در كنارم ديدم كه خون از بدنش جاري است. جسد او و جسد چند زن وبچه ديگر، روي زمين افتاده بودند. همه اينها در اثر اصابت گلوله‏هاي سربازان كشته شده بودند. ولي خود من در اثر اصابت گلوله‏اي كه در گردنم فرورفته بود، زخمي شده بودم و آنها به خيال اين كه من مرده‏ام، مرا رها كرده بودند تا اگر احيانأ كشته نشده‏ام با يك مرگ تدريجي و زجرآوري بميرم. من پس از هوش آمدن بلافاصله چشمانم را بستم و در همان وضع بي‏حركت باقي ماندم، چون صداي سرهنگ را شنيدم و متوجه شدم كه او و سربازانش هنوز محل را ترك نكرده‏اند. من از گوشه چشم و از زير پلك‏هاي نيمه باز آنها را ديد مي‏زدم. شما ممكن است حرف مرا باور نكنيد. شما قطعأ آنچه را كه من ديدم باور نمي‏كنيد ولي قسم به ناني كه در سفره اين خانه هست آنچه مي‏گويم حقيقت دارد»

 (كهنه سرباز، خاطرات سياسي و نظامي سرهنگ ستاد غلامرضا منصور رحماني، جلد1، ص 65

با سپاس بیکران جنبش رهایی بخش لرستان از محققان عزیز لر که بخاطر رعایت امنیت از ذکر نام آنان معذوریم ، ما را در هرچه آگاهتر کردن فرزندان لر به ظلم های قرون وسطایی حکومتهای ستمگرسرنگون شده قبل و حکومت مافیایی سیاسی نظامی کنونی به اصطلاح جمهوری اسلامی در سرزمین ستمدیده مادریمان یاری می کنند

برای دسترسی به سایت www.lorabad.com  در داخل کشور به خاطر وحشت نظام ملاها از رشد و گسترش جنبش رهایی بخش لرستان باید از فیلترشکن استفاده کنید

تاريخ بروز رساني ( 25 ارديبهشت 1388,ساعت 15:10:06 )

 

ضمن تبریک سال نو به همه یاران جنبش مردم لر

  • چاپ
  • ایمیل
توضیحات
اتابک لرستانی
بیانیەها
20 دی 1392
بازدید: 2985
نوشته شده توسط atabak   
20 اسفند 1387,ساعت 14:00:57

چقدر خوب است كه در آستانه سال 1388  گاهي باورهايمان را مروري كنيم. بد نيست ادم چند وقت يک بار ذهنيات و تفكراتش را خانه تكاني كند .واضح تر بگوییم.ما در مورد رفتار و افكارمان بيشتر از آنكه فكر كنيم بر حسب عادت (مانند کسی که مامور فیلتر سایت www.lorabad.com از طرف نظام مافیایی ملاها شده است) فكر نميكنيم و عمل ميكنيم. براي چند لحظه بدون تعصب اين مطلب را بخوانيم. قبول؟!   

   بشنویم ابتدا سروده ای را از حسن حمزه ای مشهور به حسن لر که به زبان لری و لکی است و در آستانه سال نو به این جنبش تقدیم شده است. http://www.youtube.com/watch?v=kerMa5dP1oE&feature=related

 http://www.youtube.com/watch?v=GH7erWPQuMo

دانشمندان براي بررسي تعيين ميزان قدرت باورها بر كيفيت زندگي انسانهاآزمايشي را در « هاروارد يونيورسيتي » انجام دادند :

 80 پيرمرد و 80 پيرزن را انتخاب كردند . يك شهرك را به دور از هياهو برابر با 40 سال پيش ساختند . غذاهاي 40 سال پيش در اين شهرك پخته ميشد . خط روي شيشه هاي مغازه ها ، فرم مبلمان ، آهنگها ، فيلم هاي قديمي ، اخباري كه از راديو و تلويزيون پخش ميشد ، را مطابق با 40 سال قبل ساختند . بعد اين 160 نفر را از هر نظر آزمايش كردند :

  تعداد موي سر ، رنگ موي سر ، نوع استخوان ، خميدگي بدن ، لرزش دستها ، لرزش صدا ، ميزان فشار خون ... بعد اين 160 نفر را به داخل اين شهرك بردند ، بعد از گذشت 5 الي6ماه كم كم پشتشان صاف شد ، راست مي ايستادند ، لرزش دستها بطور ناخودآگاه ازبين رفت ، لرزش صدا خوب شد ، ضربان قلب مثل افراد جوان ، رنگموهاي سر شروع به مشكي شدن كرد ، چين و چروكهاي دست و صورتاز بين رفت .

  علت چه بود؟

  خيلي ساده است . آنها چون مطابق با 40سال پيش زندگي كردند ، باور كرده بودند 40 سال جوانتر شده اند .

  انسانها همان گونه كه باور داشته باشند مي توانند بينديشند . باورهاي آدمي است كه در هر لحظه به او القا ميكند كه چگونه بينديشد .

  اصولا فرق بين انسانها ، فرق ميان باورهاي آنان است . انسانهاي موفق با باورهاي عالي ، موفقيت را براي خود خلق ميكنند .. انسانهاي ثروتمند ، باورهاي عالي و ثروت آفرين دارند كه با اعتماد به نفس عالي خود و بدونتوجه به تمام مسائل به دنبال كسب ثروت ميروند و به لحاظ باورهاي مثبتشان به ثروت مطلوب خود ميرسند .

  قانون زندگي قانون باورهاست . باورهاي عالي سرچشمه همه موفقيتهاي بزرگ است .توانمندي يك انسان را باورهاي او تعيين مي كند ..

  انسانها هر آنچه را كه باور دارند خلق ميكنند . باورهاي شما دستاوردهاي شما را در زندگي ميسازند . زيرا باورها تعيين كننده كيفيت انديشه ها ، انديشه ها عامل اوليه اقدامها و اقدامها عامل اصلي دستاوردها هستند


 

حكايت دوم:

انیشتین می‌گفت : « آنچه در مغزتان می‌گذرد، جهانتان را می‌آفریند. »

استفان کاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که می‌گوید:« اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان  تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید .» 
 او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌کند:« صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌کردند. یکی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌کرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌کشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود،  اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افکار خودش بود... بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی‌گردیم که همسرم، مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم که خودم باید چه کار کنم و ... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.»

  استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد:« صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه می‌دهد که:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و....

 اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم .»

« حقیقت این است که به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض می‌شود. کلید یا راه حل هر مسئله‌ای این است که به شیشه‌های عینکی که به چشم داریم بنگریم؛ شاید هرازگاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازه‌ای ببینیم و تفسیر کنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از آن است

فقط 10 دقيقه بشينيم تو يه جاي خلوت و تك تك طرز فكر ها و رفتارهايي كه بطور نا خود اگاه عادتمون هست مرور كنيم.ميدونيد چه اتفاقي ميافته؟

اگر واقعا بدون تعصب تك تك اعمال و افكارمون رو مرور كنيم به خوبي ميتونيم خوب و بدهاش رو از هم تفكيك كنيم. خوبها و به درد بخور هاش رو تقويت كنيم و بدها وكثيف هاش رو دور بندازيم تا بيش ازاين تو زندگيمون دست و پامون رو نگيره. انسان به طور ذاتي بدون اينكه نياز به اقا بالا سري داشته باشه توانايي تشخيص خوب و بد رو داره. مگه نه؟؟؟!!!

&&&

خب منظورم از اين خانه تكاني چيه؟:

تو ادبياتمون بهش ميگن:

چشمها رو بايد شست .جور ديگربايد ديد.....

تو ادبيات عرفاني مون هم بهش ميگن:

بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم......فلك را سقف بشكافيم و طرحي نو در اندازيم

با كلاسها هم بهش ميگن:

مهندسي مجدد يا ري انجينيرينگ:Re-Engineering

بزرگان هم بهش ميگن:

مراقب افكارت باش كه گفتارت ميشود مراقب گفتارت باش كه  رفتارت ميشود مراقب رفتارت باش كه عادتت ميشود.مراقب عادتت باش كه شخصيتت ميشود و مراقب شخصيتت باش كه سرنوشتت ميشود..

مذهبي ها هم بهش ميگن:

يك ساعت تفكر بهتر از هفتاد سال عبادت

قانون فعاليت هاي ذهن ناخودآگاه:

ذهن ناخود آگاه شما موجب ميشود همه گفته ها و اعمالتان مطابق با الگويي انجام پذيرد كه با تصوير ذهني و باورهاي شما هماهنگ است.

ذهن ناخود آگاه شما بسته به اينكه چگونه برنامه ريزي ميكنيد مي تواند شما را به پيش ببرد يا از پيشرفت باز دارد.

توي اين خانه تكاني ذهن و رفتار چه اتفاقاتي ميافته:

*بعضي باورهاوذهنيتها رو بايد تميز كرد و غبار زمان رو ازش دور كرد ،سر و ساماني داد ، خيلي محكم تر اوونها رو حفظ كرد و بهش بها داد.چه باورهاي قشنگي داشتيم كه به مرور زمان و دود زندگي يكنواخت سياهي بهش نشسته و بايد با چاشني خاطره سر و ساماني بهشون داد و دوباره در رديف اول قفسه باورهامون قرار بديم

** بعضي از اوون باورها رو كه اتفاقا از بس بهشون عادت كرديم خيلي هم دم دست قرار گرفتند و هميشه مزاحمي براي ديدن باورهاي قشنگمون هستند،بايد براي هميشه فراموش كرد و در زباله دان فراموشي قرار داد.

***اگر خوب به اين باورها دقت كنيم ميبينيم كه بسياري از رفتارهايمان ناشي از باورهايي است كه از انها بيزار هستيم.ولي از بس در درون نا خود اگاهمان به انها عادت كرديم وجود انرا فراموش كرده ايم.

جالب است كه در اين كنكاش متوجه رفتارهايي ميشويم كه به دليل انتقام از كسانيكه در حق ما ظلمي كرده اند و به انها دسترسي نداريم به طور ناخوداگاه از اطرافيانمان انتقام ميگيريم.!در صورتيكه آنها شايد خيلي هم ما را دوست داشته باشند ولي اين نفرت به قدري در درون ما نفوذ كرده كه علاقه انها را نه تنها درك نميكنيم بلكه به طريقي سعي در ازردن انها داريم.

**** مثل اينكه  مطلب داره پيچيده ميشه.

****ضمنا اگر خوب دقت داشته باشيم با تفكراتي در درون خود مواجه ميشيم كه اتفاقا خيلي هم به كارمان امده و در برابر مشكلات زيادي از اونها استفاده كرديم ولي از بس كه هميشه در دسترسمون بوده قدرش رو ندونستيم و فراموشش كرديم و گذاشتيمش كنار. و حالا كه با مشكل مواجه ميشيم يادمون رفته كه چه ابزار خوبي رو كنار گذاشتيم و ميتونستيم ازش استفاده كنيم. حالا كه داريم افكارمون رو زير و رو ميكنيم خوبه كه دوباره اون باورها و ابزارها رو گرد گيري كنيم و ازشون استفاده كنيم.

مطلب فوق هدیه نوروزی یکی از یاران مبارز جنبش رهایی بخش لرستان 7+4 است که ما هم در اینجا به ایشان و همه یاران جنبش فرارسیدن سال نو میلادی 1388 را صمیمانه تبریک می گوییم و آرزوی فرا رسیدن بهاران آرادی و برابری , برای تمام ملیتهای تحت ستم در ایران را داریم

www.lorestsan11.com

تاريخ بروز رساني ( 06 فروردين 1388,ساعت 09:26:42 )

 

حقوق بشر و حقوق شهروندی مردم لر

  • چاپ
  • ایمیل
توضیحات
اتابک لرستانی
مقالات
20 دی 1392
بازدید: 1429
نوشته شده توسط atabak   
11 اسفند 1387,ساعت 10:56:19

براستی برای مردم لر و کلیه مناطق لرنشین تا چه حد حقوق بشر و حقوق شهروندی آنها رعایت می شود؟
حقوق بشر و حقوق شهروندی مشکل روز و شب مردم، و تحقق آنها کانون تلاش های عمده ی روشنگران و کوشندگان عرصه ی حیات سیاسی اجتماعی امروز ماست. دراین زمانه ی دشوار، آگاهی کافی ازاین حقوق لازم و ضروری است .

حقوق شهروندي:
حقوق شهروندي، بيش از هر چيز راجع به حقوقي است كه هر فرد به‌عنوان تابع يك دولت از آن برخوردار است. مصاديق حقوق شهروندي بسيار زياد است و از حق برخورداري از مسكن و آموزش و بهداشت مناسب شروع شده و تا حقوقي از قبيل حق دادرسي عادلانه ادامه مي‌يابد. در همه‌ي مصاديق حقوق شهروندي، معمولاً تضاد منافع مردم، با دولت يكي از موانع اجرا و تحقق حقوق شهروندي است. اقتضاي اقتصادِ مسكن براي توليدكنندگان، افزايش سود است. حال آن‌كه بهره‌مندي شهروندان از مسكن مناسب، بدون پرداخت‌كردن بهاي متناسب، امكان‌پذير نيست. رعايت معيارهاي زيست‌محيطي، موجب افزايش هزينه‌هاست. قواعد دادرسي عادلانه، مانع‌از دست‌اندازي دولت به حقوق و آزادي‌هاي فردي و اجتماعي است. اين‌ها همه جزو عواملي است كه مانع از تحقق كامل حقوق شهروندي مي‌شود.
حقوق بشر:
حقوق بشر يا حقوق طبيعي انسان‌ها حقوق و امتيازاتي است كه بشر بنا به موجوديت در يك جامعه انساني بايد از آن برخوردار باشد.
حق آزادی دین، حق متهم برای برخورداری از محاکمه ی عادلانه و حق مشارکت سیاسی نمونه هایی از حقوق بشر هستند. این حقوق در سطح بین المللی، در اخلاقیات و قانون وجود دارند. مخاطب این حقوق دولت ها هستند، که موظف به پایبندی و ارتقای آنها می باشند. مرجع مکتوب عمده ی این حقوق، اعلامیه ی جهانی حقوق بشر (سازمان ملل متحد، )است.
حقوق شهروندي حقوق مردم در مقابل حاكميت و حقوق و امتيازات مردم در برابر حکومت و برخورداري بدون تبعيض از آن حقوق است.لذا تفاوت فاحشي بين حقوق بشر و حقوق شهروندي وجود ندارد.
توجه به حقوق اقلیت ها از دغدغه های دیرین جنبش حقوق بشر بوده است. اسناد حقوق بشر تأکید دارند که همه ی مردم، از جمله اعضای اقلیت های قومی و گروه های مذهبی، حقوق پایه ی یکسانی دارند و باید بتوانند بدون تبعیض از این حقوق برخوردار شوند. حق رهایی از تبعیض به ویژه در UDHR و معاهدات پیرو آن متجلی شده است. مثلا ICCPR دولت های امضا کننده اش را متعهد می کند تا حقوق اتباع شان را بدون "هرگونه تبعیض، از جمله تبعیض برپایه ی نژاد، رنگ، جنسیت، زبان، عقاید سیاسی یا عقاید دیگر، خواستگاه ملی یا اجتماعی، محل تولد، یا موقعیت اجتماعی" محترم شمارند و ایفا کنند.
برخی از حقوق فردی استاندارد، برای اقلیت های قومی و دینی اهمیتی ویژه دارند. از جمله ی این حقوق، اجتماع آزادانه، تشکل یافتن، آزادی دین، و آزادی از تبعیض اند. اسناد حقوق بشر همچنین شامل حقوقی است که صریحاً به اقلیت ها مربوط می شوند و از آنها حمایت ویژه ای به عمل می آورند.برای مثال ماده ی 7 از ICCPR می گوید که حقوق اشخاصِ وابسته به اقلیت های قومی، مذهبی، یا زبانی "برای اجتماع با دیگر اعضای گروه خود، در پرداختن به فرهنگ، تعلیمات دینی و اجرای مناسک، یا استفاده از زبان خود نباید نادیده گرفته شود.
براستی برای مردم لر و کلیه مناطق لرنشین تا چه حد حقوق بشر و حقوق شهروندی آنها رعایت می شود؟

http://farzandashayer.blogspot.com/ ارسال شده توسط فرزند عشایر

 

خاطرات سلطنت اعظمی

  • چاپ
  • ایمیل
توضیحات
اتابک لرستانی
مقالات
20 دی 1392
بازدید: 1555
نوشته شده توسط atabak   
27 بهمن 1387,ساعت 09:08:35

 خاطرات سلطنت اعظمی در طول 70 سال گذشته را در زیر بياد خسرو اعظمی لرستانی و تمام مبارزان گمنامی که توسط عوامل مستقیم نظام مافیایی ملاها و پاسدارانش اعدام و يا سربه نيست شده اند و يا در دامهاي تنيده شده و عاملهای غير مستقيم فاشيسم ديني مانند فقر،فحشاء ، اعتياد ، بيكاري ، بي خانماني (اعترافات کاندیداهای دوره‌ قبل رییس جمهوری گواهی است)جانشان را از دست داده اند می اوریم كه عوامل رنگارنگ رژیم ابتدا برای جذب وهمکاری خسرو پیشنهادات پست و موقعیتهای بالایی  در ادارات دولتی به او میکنند اما خسرو بخاطر روحیه‌ و جسارت انقلابیش از قبول هر پیشنهادی سر باز میزند و باتوجه‌ به محبوبیت بی نظیرش در بین جوانان لر از بروجرد تا خرمآباد و از الیگودرز تا درود و پلدختر و از عشایر و روستاهای کبیر کوه تا روستاها و عشایر چادرنشین کوه گرین و کوه ولاش و روستای چگنی کش زادگاه پدرانش بر محبوبیتش روز بروز افزوده میشد و رژیم خطر وجود خسرو را که میرفت تدریجا محبوبیتی مانند برادرش دکتر هوشنگ اعظمی لرستانی را در لرستان کسب کند به خوبی از طریق مزدورانش متوجه‌ شده بود و در نهایت بدون برخورد مستقیم با او چون که از محبوبیتش در منطقه وحشت داشتند خسرو را ناجوانمردانه از طریق عوامل نفوذی در میان اطرافیانش به دام اعتیاد کشیدند  ونهایت جانش را به مانند هزران هزار جوان جوياي حق و ازادي  مانند یکی از قهرمانان کشتی لرستان بنام  کامبیزلر هم که خار چشم رژیم ومزدوران سرکۆبگرش در شهر محل سکونتشان بودند (روز سیزده‌ بدر سال 1375 در منطقه چقاسرخر بروجرد کامبیز و دوستانش نیروهای سرکوبگر را از منطقه تفریحی مردم فراری دادند و تا زمان تاریک شدن هوا کنترل محل در دستشان بود )را گرفتند

اين يادداشت را يكي از ياران جنبش رهايي بخش لرستان كه از رفقاي نزديك خسرو اعظمي بوده است که همواره از خسرو شنيده بود برایمان ارسال نموده)

فریدون قهرمانانه‌ خندید و به‌ زبان لری گفت ، « خر سُزکه رت ، اما هم می یایم 

امّا هنوز آب خوش از گلویم پایین نرفته بود که دوباره آواره درب زندان ها شدم . همان محل های آسنایی که در زمان رضا شاه خویشانم را به دار آویختند ، محل شکنجه فرزندانم در دوره محمد رضا شاه شد ، با انقلاب هنوز مزه شادی به کامم ننشسته بود که باز هم درست در همان محل بچه هایم را به بند کشیدند . امّا این بار چهار فرزندی را که به علّت سن و سال پایین در دوره شاه از بند جسته بودند ، روانه زندان کردند تا هیچ کس در خانواده ام از زندان و شکنجه بی نصیب نماند . این بار هم من ماندم و همان زندان ها با همان در و دیوارها ، با این تفاوت که نگهبان و بازجوها را به جای سرکار و آقا و دکتر ، برادر و حاج آقا خطاب می کردن

نامه های پدرم
سلطنت اعظمی


پنج ساله بودم که پدرم علیرضا اعظمی ، از سران طایفه بیرانوند را در منزل بروجرد دستگیر و به تهران بردند . تاریخ دقیق دستگیری پدرم یادم نیست . فکر می کنم حدود سال 1312 بود . امّا یادم هست که مرتضی خان و نصرت الله خان از اقوام نزدیک و جوان ما را هم همراه پدرم دستگیر کردند.
سه روز از دستگیری پدرم نگذشته بود که یک ماشین باری با چند تا نظامی جلوی خانه ما ایستاد ، گفتند پدرم در تهران خانه گرفته و همه باید برویم پیش او . مادر نصرت الله خان ، عجیده خانم داد و بیداد راه انداخت که « خودش کجاست که شما آمدین دنبال ما ؟ »
عجیده خانم ، عمه پدرم زن کارآمد و معتبری بود که در تصمیم گیری های ایل نقش مهمی داشت و در غیاب مردان ، رئیس خانواده به حساب می آمد . امّا سرپیچی و مقاومت بی فایده بود . به زور اثاث ما را بار کردند . مادرم که بعد از طلاق از معین السلطنه – حاکم لرستان منصوب رضا شاه – با سه فرزند پسر ، زن پدرم علی رضا خان شده بود در خانه ماند و من همراه عجیده خانم و چند تن از خویشان با همان ماشین باری رفتیم به تهران . یادم نمی آید چند روز طول کشید تا به تهران رسیدیم . امّا یادم هست که خیلی به من سخت گذشت  راه تمامی نداشت . به تهران که رسیدیم ما را بردند توی یک زندان . نمی دانم کجای تهران بود . خیلی بزرگ بود و پر از درخت با یک حوض بزرگ و حیاطهای تو در تو و پر از اتاق . دو تا اتاق هم به ما دادند . امّا اثاث را ریختند توی یک انباری و فقط رختخواب ها را برای ما گذاشتند .
روزها یکی از نگهبان ها ما را می برد تو حیاط ، مثل یک گردش علمی ما را می گرداند . دور تا دور یکی از حیاط ها پر از اتاق هایی بود تنگ که درش را باز می کردی شبیه به کمد سه طبقه بود . نگهبان می گفت ، « زن های خراب رو میندازن توی این اتاق ها و درش رومی بندن .»
من از این اتاق ها می ترسیدم ، امّا هیچ وقت هیچ زنی را در آن ندیدم .
یک روز آمدند دنبال عمه ام عجیده خانم ، هر جا می رفت مرا هم با خودش می برد . دیدم توی حیاط یک نفر با سبیل و کلاه مشکی شیر و خورشیدی روی صندلی نشسته . سپهبد امیر احمدی بود ، بهش می گفتند امیر سپهبد . جلو عمه ام تمام قد بلند شد و سلام کرد . این قدر این ماجرا و حرف ها میان کسانم تکرار شده که خوب یادم مانده که عمه ام گفت ، « چه سلامی ! چه علیکی ! جوانمردیت کجا رفت ؟ قول و قرارت کجا رفت ؟ بچه هایم رو چه کردی؟ »
امیر سپهبد دستهایش را گذاشت روی چشم هایش و گفت ، « چشم درست می شه ! بچه هایت همه سالمند و سلامت ! »
چشم هایش زرد بود . مرا با دست های گنده اش کشید و به زور بوسید . هم بدم آمد ، هم ازش می ترسیدم .
بعد از دو سه روز ما را دوباره با گاری و اثاثمان بردند به یک خانه در محله چراق برق ، نزدیک زندان کلانتری در میدان توپخانه . ستوان جوانی رئیس زندان بود و هر جمعه به ما ملاقات می دادند . اول نمی دانستم ملاقات یعنی چه . در ساختمان کلانتری از دالان درازی می گذشتم تا می رسیدیم به اتاق مأمورها و بعد پدرم را می آوردند . رئیس زندان و مأمورها هر دفعه مرا به زور می بوسیدند و من خیلی بدم می آمد . از همه آنها بدم می آمد .
بعد از سالیان دراز هر وقت از آنجا رد می شدم ، یاد آن روزها و پدرم می افتادم . امّا حالا چند سال است که در آن محل مترو ساخته اند و دیگر کلانتری و زندان قابل شناسایی نیست .
خوب خاطرم هست اول بار پدرم به عمه ام گفت ، « یک نامه به رضا شاه بنویس و ازش بخواه که نصرت الله خان و مرتضی خان رو که نوجوانن آزاد کنه . »
بعد با اجازه آن ستوان جوان نامه را خودش نوشت و داد به عمه ام . مدتی بعد از آن نامه نصرت الله خان و مرتضی خان را که شانزده هفده سال بیشتر نداشتند ، آزاد کردند.
عمه ام هر روز برای پدرم غذا می پخت ، دست مرا می گرفت و قابلمه را می بردیم به زندان . هر از چند روز هم می رفتیم به محلی که اسمش ارگ بود . نمی دانم اداره بود یا خانه رؤسای ارتش . یک رئیسی آنجا بود که مرتب به عمه ام قول می داد و می گفت همه را به زودی آزاد می کنند . امّا یک روز که رفتیم ارگ عمه ام روی یک تابلوی بزرگ خواند که دیگر هیچ کس را آزاد نمی کنند . تازه خیلی از خان ها و رؤسای دیگر ایل را هم دستگیر کرده بودند . بعد از آن دیگر ملاقات هم به ما نداند چند روز بعد که عمه ام داشت غذای پدرم را درست می کرد ، دو سرهنگ سر رسیدند و گفتند ، « به دستور امیر سپهبد ، شما را باید ببریم مشهد . »
عمه ام هر چه کرد غذا را نگرفتند . یک ماشین لندرور آوردند ، اسباب اثاثه ما را ریختند توی ماشین و ما را سوار کردند و بردند به مشهد . مدتی بعد هم با قاطر و اسب از راه کوه و گردنه تبعیدمان کردند به کلات نادری . هر روز می رفتیم تو حیاط و کوه بزرگ و درخت کهن سال را که با سیل کنده شده بود و کنار رودخانه کم آبی روی زمین افتاده بود ، نگاه می کردیم . دیگر هیچ وقت پدرم را ندیدم .
نامه های پدرم که می رسید با اشتیاق به چیزهایی که نوشته بود گوش می کردم . از این که مرتب سفارش مرا می کرد که درس بخوانم و بی سواد نمانم خیلی خوشم می آمد . نمی دانم چه مدت در کلات ماندیم ، شش ماه یک سال که دوباره با اسب و قاطر ما را برگرداندند به مشهد . خوب یادم هست که مرا تمام راه کول کردند . در مشهد یک روزی دیدم همه دارند زاری و شیون می کنند . « دده چرا همه گریه می کنن ؟ » گفت ، « پدرت رو کشتن » من هم شروع کردم به گریه کردن ، امّا نمی فهمیدم کشتن یعنی چه .
پدرم و شوهر عمه ام و چند تن دیگر از کسان مان را اعدام کرده بودند و در روزنامه هم نوشته بودند . یکدفعه همه خواب و خیال هایم بر باد رفته بود . منی که قرار بود درس بخوانم و بعد بفرستندم به خارج یکدفعه تنها مانده بودم . پدرم را کشته بودند و مادرم هم نبود . پدرم در مناسبات ایلیاتی بزرگ شده بود و بیست و سه سال بیشتر نداشت ، ولی آدم بسیار فهمیده ای بود . در آن زمان که تحصیل کردن در زنان مسئله بود ، پدرم به فکر تحصیل کردن من در خارج بود .چهره جوان و چشم های مهربانش همیشه یادم هست . در وصیتنامه اش از من و تک تک فرزندان عمه و عمو ها نام برده بود و سفارش کرده بود که همه بچه ها درس بخوانند و تحصیل کنند .
امّا بعد از آن اعدام و از دست دادن سران خانواده مجبور شده بودیم املاک مان را به قیمت ارزان اجاره بدهیم . دیگر پول و پله ای نداشتیم تا راحت همه بچه ها درس بخوانند . من هم هنوز دو کلاس درس نخوانده بودم که حصبه گرفتم و دیگر نتوانستم به درسم ادامه دهم . دو سه سال هم پیش مادرم بودم . امّا با اقوام مادرم احساس غریبگی می کردم .
آزادی سی چنه مونه !  
سال 1320 که رضا شاه از ایران رفت و عمویم مرتضی خان ، رئیس ایل بیرانوند آزاد شد و برگشت ، مرا برد پیش خودش . با وجود سن کمی که داشتم از هوشنگ پسر کوچک عمویم ، به خاطر اینکه مادرش مریض شده بود ، مثل بچه خودم مراقبت می کردم . پانزده ساله بودم که با پرویز خان از اقوام پدری ام که بیست و دوسالش بود ازدواج کردم . پدر او را هم اعدام کرده بودند و خیلی سختی کشیده و آدم محکمی شده بود . فرزند سوم ما محمد که به دنیا آمد تازه دندان عقل درآوردم . به قول یکی از آشنایانم ، با ورود محمّد عقل هم به خانه ما آمد . ده تا بچه آوردم و همه را سالم و با اخلاق و درسخوان بزرگ کردم . نه کور و کچل ، نه چلاق و شل .      
از عمه ام  عجیده خانم که زن شجاع و دانایی بود خیلی چیزها یاد گرفته بودم . از همان سال ها میان خویشان ضرب المثل بودم.
همه بچه هایم را خوب بزرگ کردم تا رسیدند به دانشگاه . هوشنگ پسر عمویم که از همه بچه ها بزرگتر بود در دانشگاه اصفهان دکتر شد و در خرم آباد یک مطب باز کرد . امّا مگر ما را راحت می گذاشتند . بچه هایم را که با آن همه زحمت و عشق بزرگ کرده بودم ، یکی یکی دستگیر کردند . اهالی لرستان را هم خیلی آزار و اذیّت کردند . دو تا از دخترهایم ، زیبا و فرشته و پسرم فریدون در دانشگاه اهواز درس می خواندند . پسرم فریدون را اول از همه به خاطر رد و بدل کتاب با دوستش امامی گرفته بودند و در زندان شهربانی اهواز زندانی بود . ماهی یکبار تنهایی با اتوبوس از خرم آباد می رفتم اهواز برای ملاقات . در ملاقات همه جور زندانی بود . بیشترشان عرب بودند و این قدر سر و صدا بود که اصلاً نمی توانستم با فریدون حرف بزنم . یک دفعه که رفته بودم ملاقات ، پشت در زندان گفتند فریدون نیست . به هر دری زدم ، فایده نکرد . گفتند نیست . با حال خراب برگشتم خرم آباد . هنوز خستگی راه از تنم نرفته ، شنیدم هوشنگ در در کوه ها مخفی شده . می دانستم که مأمورهای ساواک هیچ وقت راحتش نمی گذاشتند . دائم مراقب بودند ، توی مطب ، توی اتاق عمل . مثل نیاکان اش ، این قدر او را اذیّت کردند که عاصی شد و زد به کوه . یک نامه هم پست کرده بود به ساواکی ها که « شما نگذاشتین من زندگی راحتی داشته باشم ، من هم پدر شماها رو در می آرم ! »
من خودم نامه را ندیده بودم ، ولی اهالی این طور می گفتند .می گفتند همسرش را با خودش برده . بچه های دو سه ساله اش شیرین و بهرام هم مانده بودند پیش عمویم . داشتم دق می کردم . روزگارم سیاه شده بود . تنها که می ماندم گریه می کردم و دعا دعا می کردم ، فرجی بشود. امّا جلو بچه ها خود داری می کردم مبادا دلشان بگیرد . جلوی مردم یک کلام حرف نمی زدم . نمی خواستم غرورم بشکند . از این ور نگران هوشنگ بودم ، امّا حرفی نمی زدم . هوشنگ را خودم بزرگ کرده بودم، بچه ام بود . خیلی هم قبولش داشتم . آدم درستکار ، مردم دوست ، با سخاوت و شجاعی ار آب درآمده بود . می دانستم که اهالی او را خیلی دوست دارند و به او کمک می کنند و نمی گذارند دست ساواک بیفتد. از آن ور نمی دانستم چه بلایی سر پسر بزرگم فریدون آوردند . شب تا صبح تو حیاط چرخ می زدم و خواب به چشمم نمی رفت . امّا ظاهرم معلوم نبود . همسرم پرویز خان ، برخلاف  من نمی توانست ظاهرش را نگهدارد ، از غذا افتاده بود ، فقط قرص می خورد و آب ، حوصله هیچ کاری را هم نداشت . همه کارها با من بود . مجبور بودم به همه چیز برسم . هم به او برسم ، هم از کسانی که یک بند به دیدن ما می آمدند ، پذیرایی کنم . هر روز خانه مان پر می شد و خالی ، اقوام و اهالی ایل از راه دور می آمدند به دیدن ما .
بعد از یک ماه و خرده ای فریده همسر هوشنگ را هم که از کوه رفته بود مشهد، دستگیر کردند . وقتی خبر دستگیری او را شنیدم دیگر نتوانستم جلو خودم را بگیرم . این قدر بی تابی کردم که بی حال افتادم . وامانده بودم با دو تا بچه کوچک او چه کنم؟ دلم به ابن خوش بود که دختر بزرگترم فریده را که حامله است ، نخواهند گرفت .دست کم او می توانست کمک من باشد . ولی چند روز نگذشته او را هم گرفتند . گویا سکه هایش را داده بود برای کمک به فعالیت های سیاسی هوشنگ. دخترم را جلوی چشم خودم گرفتند . دلم آتش گرفت وقتی دیدیم پسر سه ساله اش روزبه را هم با خودش برد . بعد از یک روز ساواک روزبه را برگرداند به خانه . بچه یک بند گریه می کرد و بهانه مادرش را می گرفت . نمی دانستم چطور آرامش کنم . دو روز بعد دختر کوچکترم فرشته را هم در اهواز گرفتند و پسر بزرگترم محمد را در یزد . آن دو را برده بودند به کمیته مشترک در تهران . دختر دیگرم زیبا و همسرش توکل را هم که از ماه عسل به دزفول برگشته بودند ، با هم گرفتند و بعد از مدتی آوردند به زندان بروجرد .
جایی که تبدیل شده بود به شکنجه گاه فرزندانم ، درست همان جایی بود که سیزده نفر از خویشاوندانم ، از جمله معین السلطنه ، حاکم لرستان ، عموهایم و پدر همسرم ، شیر محمد خان را دار زده بودند . می دیدم تمامی آن چه به سرمان آمده بود ، این بار برای بچه هایم تکرار می شود . با چه نگرانی ها و امید هایی تک تکشان را بزرگ کرده بودم .
مانده بودم من و بچه های کوچکتر ده دوازده ساله خودم و پسر سه لاله دخترم و بچه های سه ساله و شش ساله هوشنگ . سرگردان بودم و پر از دلشوره . امّا سعی می کردم جلوی بچه ها به روی خودم نیاورم .
در بروجرد که ملاقات نمی دادند ، بالاخره راه افتادم رفتم تهران ، به این امید که یک بازجو یا کسی را پیدا کنم و ببینم چه بر سر بچه هایم آورده اند . در تهران جا و مکانی هم نداشتم ، جز یک خانه که اجاره داده بودیم . رفتم پیش مستأجر و ازش خواستم اجازه بدهد چند شبی در آنجا بمانم که با دست و دلبازی پذیرفت . پنجشنبه ها از صبح تا شب می رفتم دم در کمیته مشترک ، بلکه خبری از بچه هایم بشنوم . جز من خانواده های دیگری هم بودند . زمستان شده بود و ما مجبور بودیم روی برف تو پیاده رو از سرما این پا و آن پا کنیم . یک پایم بروجرد بود یک پایم تهران ، امّا از ملاقات خبری نبود . دخترم فریده در بروجرد وضع حمل کرده بود ، باز هم ملاقات نمی دادند . آخرهای سال 53 بود که یک روز شنیذم همه را یکجا منتقل کرده اند به تهران . بعد از مدتی از کمیته تلفن کرند که بروم بچه فریده را بگیرم . راه افتادم به تهران ، روزبه پسرش را هم با خودم بردم . در کمیته تازه ایراد می گرفتند که چرا اسم پسر فریده را روزبه گذاشته ایم .  بازجو ها خیلی کوته بین بودند و من هیچ وقت ازشان نمی خوردم . گفتم ، این نام را سر در حمام ها و بیمارستان ها هم نوشته اند ، اسم کوچه هم هست . رسولی برگشت گفت ، « خودت رو هم باید می گرفتن تا از این بلبل زبونی ها نکنی ! »
فریده یواشکی نیشگونم گرفت که ساکت بمانم ،آخر آرش و رسولی بازجویش بودند و می ترسید .
امّا وقتی نازی ، دختر فریده را بغل کردم بغض گلویم را گرفت ، بس که بچه لاغر و ضعیف بود. بدتر از همه ، هیچ چیز هم نمی خورد . خدا عمرش را زیاد کند ، از دستش بیچاره شده بودم . غذا نمی خورد و یک بندگریه می کرد . از روزبه و نازی دیگر نمی توانستم یک لحظه جدا شوم . هر وقت می رفتم به تهران برای ملاقات آنها را هم با خودم می بردم . امّ از ملاقات خبری نبود . از صبح می رفتیم پشت در اوین تا عصر . همسرم نازی را بغل می کرد و دست روزبه را هم می گرفت .
من هم لباس اضافی ، آب جوش و شیر و غذا و غیره بچه ها را می ریختم توی کیف و به دنبال آنها راه می افتادم . ماشین هم نداشتیم با ماشین کرایه و پای پیاده خودمان را می رساندیم به اوین . با یک بچه شیری و یک بچه سه ساله توی خاک و خل و کثافت پشت در می ماندیم تا عصر ، هیچ کس هم ما را تحویل نمی گرفت . خسته و کوفته بر می گشتیم به خانه . هر بار هم بچه ها مریض می شدند . سرما خوردند یا اسهال می گرفتند و استفراغ می کردند . تا با هزار زحمت و دوا درمان ، حالشان بهتر می شد نوبت ملاقات بعدی می رسید و دوباره راه افتادیم . باز روز از نو روزی از نو . خانه مان هم که از مستأجر پس گرفته بودیم ، همیشه پر بود از اقوام  و دهقان هایی که برای ملاقات کسانشان مجبور بودند بیایند به تهران و باید از آنها پذیرایی می کردم . و دیگر حال و روزی برایم باقی نمانده بود .
زمستان گذشت و عید شد ، باز هم به ما ملاقات ندادند . یک بار به رسولی گفتم ، « اخه رحم کن و مروت داشته باش ، زندگی بالا و پایین داره ! همیشه پشت به زین نمی مونه ! » رسولی با خنده و لحن آهنگینی ، بشکن زنان گفت ، « فعلاً که پشت به زین است ، هر وقت زین به پشت شد ، فلنگ رو می بندیم ، فلنگ رو می بندیم ! »بعضی خویشان و اقوام کوته بین ، پشت سر دخترهایم لغز می خوانند که « دختر که کمونیست نمی شه ! یعنی چه ؟ » بعضی هم پشت سر حرف در می آورد و بد می گفتند ، کسانی هم اصلاً جرأت نمی کردند به دیدن ما بیایند . البته خیلی ها به دیده احترام به ما نگاه می کردند که باعث سربلندی ما می شد . ولی من به این حرف ها کاری نداشتم . به دخترها و پسرهایم اعتماد داشتم . خودم تربیت شان کرده بودم .
بعد از مدتی ، پسرم محمد از طریق خانواده ها برای ما پیغام فرستاد که می توانیم به ملاقاتش برویم در زندان جمشیدیه . جمشیدیه مخصوص زندانیان ارتشی بود ، محمد در دوره خدمت سربازی دستگیر شده بود . من و پدرش پا شدیم و رفتیم به تهران . روز یکشنبه ای بود که خودمان را رساندیم به زندان جمشیدیه . بردنمان توی یک سالن بزرگ که کلی زندانی روی پتو نشسته بودند با فلاکس چای و خوراکی ، مثل سیزده بدر . محمد را که دیدم خیلی خوشحال شدم . او از شکنجه هایی که شده بود چیزی بروز نداد . من هم سعی کردم روحیه خودمان را خوب نشان بدهم و از افت و خیز زندگی و موقتی بودن روزهای سخت حرف بزنم . بعدها فهمیدم که چه شکنجه های سختی را از پشت سر گذراند . دفعه بعد که رفتم ملاقاتش آوردنش پشت توری . انگار یک زندانی فرار کرده بود . از آن به بعد بچه هایم را فقط پشت توری دیدم .
بالاخره بعد از یک سال و خرده ای بچه هایم را خرد خرد آوردند به بندهای مختلف قصر. محمد پنجشنبه و یکشنبه ملاقات داشت ، فریدون شنبه و چهارشنبه ، سه دخترم شنبه و دوشنبه . دیگر ماندم تهران . چاره های نداشتم . تقریباً هر روز با دو تا بچه پشت در این زندان و آن زندان بودم . همسرم هم هر از چند گاهی همراه من می آمد . بیشتر وقت ها تنها بودم ، با یک بچه بغلم و یک بچه به دستم و یک کیف سنگین روی شانه ام . ساعت هفت هشت صبح راه می افتادم با اتوبوس خودم را می رساندم به قصر .  تشریفات کنترل و بازرسی و به صف ایستادن و غیره چند ساعت طول می کشید تا نوبت به ما برسد . توی سرما ، توی گرما مجبور بودیم منتظر بمانیم . تازه چه ملاقاتی ! بعد از ساعت ها انتظار ، یک ربع ملاقات پشت توری یا پشت شیشه و پر از سر و صدا . اصلاً نمی فهمیدم چه می گویند و چه می خواهند . با خستگی و سر درد بر می گشتم خانه ، تازه مجبور لودم از آن همه قوم و ایلیاتی پذیزایی کنم . پول و پله ای هم نداشتیم . حقوق بازنشستگی شوهرم 2500 تومان بود و مقداری هم از املاکمان درآمد داشتیم . امّا آمد و رفت به خانه مان زیاد بود . خوب ! آن وقت ها ارزانی بود ، امّا راستش نمی دانم با آن همه مهمان که گاه به سی چهل نفر می رسیدند چه جوری سر می کردیم . بچه هایم مرتب سفارش می کردند چیزی برایشان نبریم . می گفتند همه چیز توی زندان تقسیم می شود بین همه . فقط مادر و خواهرهای داماد هایم که می آمدند ملاقات چیزهایی برای آنها می آوردند . ما برای بچه ها خیلی کم می بردیم . یک بار که برای محمد سبزی برده بودم و چند تا سیر هم لایش گذاشته بودم ، سبزی ها را از من نگرفتند . هر کاری کردم نگرفتند که نگرفتند .
همان در و دیوارها
بعد از یکسال و خرده ای همه را دادگاهی کردند و به دو تا از بچه هایم و فریدون زن هوشنگ ابد دادند . به بقیه هم دهسال و پانزده سال . شبی که خبر حکم بچه هایم را شنیدم تا صبح نخوابیدم . امّا صبح که شد جلوی کوچکترها اصلاً به روی خودم نیاوردم . فقط دلم خوش بود به این که دست شان به هوشنگ که مثل پسرم بود نرسیده .
آخرهای سال 54 بود که سیاوش پسر عمه ام را از توی زندان برده بودند سر جسد که هوشنگ را شناسایی کند. یکی از جسد ها را نشان داده بود و گفته بود ، « 80 درصد دکتره ! » امّا بعداً در زندان به بچه ها گفته بود که هیچ یک از نشانه های هوشنگ را روی جسد ندیده . به این خاطر گفته 80 درصد تا برای دستگیریش نیرو بسیج نکنند. می خواسته  آنها را گول بزند . یک روز هم که نوبت ملاقاتش با بچه ها همزمان بود ، یواشکی به اشاره به من گفت ، « اگر کفتن دکتر کشته شده ، باور نکنین ! »
تا سال 56 روزگار سختی بر ما گذشت . از یک طرف هیچ وقت معلوم نشد ، بر سر دکتر چه آمد و از طرف دیگر نگران سرنوشت بچه هایم بودم که به ابد و پانزده سال محکوم شده بودند . در این میان دامادم هم که فقط به خاطر رابطه فامیلی دستگیر شده بود ، عفو نوشته و آزاد شده و در صدد بود زن بگیرد . ساواک هم دخترم فریده را می برد به محضر تا رضایت دهد . با این که دخترم خودش قصد جدایی داشت ، امّا با آن همه گرفتاری هر بار که او را دست بسته می بردند به محضر دلم بیشتر می گرفت و سخت آزرده می شدم .هر روز هم با دو تا بچه کوچک پشت این در زندان و آن در زندان . همسرم هم حوصله اش از آن همه دردسر به سر آمده بود و دیگر در تهران بند نمی شد . بالاخره اسباب ها را جمع کردیم و برگشتیم به بروجرد . بعد از چند ماهی که به دور از بچه ها و بدون ملاقات در بروجرد بودیم ، شبی خواب دیدم که فریده دخترم و چند دختر دیگر با کلاهی بر  سر از تنوری تاریک بیرون آمدند . پرسیدم ، « این تنور چیست روله ؟ » گفت ، « این تنور ابد ! »
از خواب پریدم . از آن وقت دیگر مطمئن بودم که بچه هایم آزاد می شوند . امّا هیچ کس خوابم را باور نمی کرد ، جز خودم . این بار که رفتم تهران به ملاقات بچه ها دیدم که همه چیز عوض شده . انگار شپش افتاده به جان بازجو ها ، به جنب و جوش افتاده بودند . آرش تا مرا پشت در زندان قصر دید با لحنی متعجب پرسید ، « این دختر هنوز اینجاست ؟ »
گفتم ، « مگر دستگیری او دست گل جنابعالی نبود ؟ »
گفت ، « کار من ؟ یا کار خودشون ؟ »
بعد از مدتی سر و کله رسولی پیدا شد . انگار از همه جا بی خبر پرسید ، « تو هنوز با این بچه این جایی ؟ » گفتم ، « کار شما از این بهتر که نمی شه ! این هم روزگار من است ...»
بعد که رفتم توی اتاق ملاقات از فریده شنیدم که صلیب سرخ رفته به دیدنشان . امّا مرتب سفارش می کرد که با بازجوها دهن به دهن نشوم . می ترسید تلافی اش را سر آنها در بیاورند .
روزی که به ملاقات محمد رفتم گفتم ، « شما به زودی آزاد می شین » پرسید ، مگر از رادیوهای خارجی خبری شنیده ام . گفتم ، « نه ، همین جوری خودم می گم »
خندید و گفت ، « خر سُزکه رت ، اما هم می یایم » منظورش از خر سبز ، شاه بود که اگر در رفت ما هم می آییم .
یک بار دیگر هم خواب آزادی دختر کوچکترم فرشته را توی یک بیابان دیدم . امّا هیچ کس خواب های مرا باور نکرد ، تا انقلاب شد و دانه دانه همه بچه ها برگشتند به خانه . دیگر خیالم راحت شد .
امّا هنوز آب خوش از گلویم پایین نرفته بود که دوباره آواره درب زندان ها شدم . همان محل های آسنایی که در زمان رضا شاه خویشانم را به دار آویختند ، محل شکنجه فرزندانم در دوره محمد رضا شاه شد ، با انقلاب هنوز مزه شادی به کامم ننشسته بود که باز هم درست در همان محل بچه هایم را به بند کشیدند . امّا این بار چهار فرزندی را که به علّت سن و سال پایین در دوره شاه از بند جسته بودند ، روانه زندان کردند تا هیچ کس در خانواده ام از زندان و شکنجه بی نصیب نماند . این بار هم من ماندم و همان زندان ها با همان در و دیوارها ، با این تفاوت که نگهبان و بازجوها را به جای سرکار و آقا و دکتر ، برادر و حاج آقا خطاب می کردند .
امّا هرگز باورم نمی شد که پسرم فریدون را هم دوباره به زندان بیندازند . با این که خودم هراسان و نگران سرنوشت او بودم ، امّا نامه ای برایش نوشتم که با این شعر شروع می شد : پسرم مشکلی نیست که آسان نشود / مرد باید که هراسان نشود . روزی که دختر هایم ازم پرسیدند ، « دلت می خواهد ندامت کند و آزاد شود یا اعدام ؟ » اگر چه همه امیدم این بود که ورق برگردد و پسرم سالم به خانه بازگردد ، امّا گفتم ، سرشکستگی میان مردم را برای هیچ کس آرزو نمی کنم ، تا چه رسد برای فرزند و جگر پاره ام . فریدون را هم در سال 61 اعدام کردند . یاد مردانگی و مهربانی هایش که می افتم ، اشک هایم سرازیر می شود.

بر گرفته‌ از سایت www.setinelor.com  

 

تاريخ بروز رساني ( 04 اسفند 1387,ساعت 16:32:56 )

 

به‌ کدامین گناه

  • چاپ
  • ایمیل
توضیحات
اتابک لرستانی
مقالات
20 دی 1392
بازدید: 1560
نوشته شده توسط atabak   
27 بهمن 1387,ساعت 09:08:35

 خاطرات سلطنت اعظمی در طول 70 سال گذشته را در زیر بياد خسرو اعظمی لرستانی و تمام مبارزان گمنامی که توسط عوامل مستقیم نظام مافیایی ملاها و پاسدارانش اعدام و يا سربه نيست شده اند و يا در دامهاي تنيده شده و عاملهای غير مستقيم فاشيسم ديني مانند فقر،فحشاء ، اعتياد ، بيكاري ، بي خانماني (اعترافات کاندیداهای دوره‌ قبل رییس جمهوری گواهی است)جانشان را از دست داده اند می اوریم كه عوامل رنگارنگ رژیم ابتدا برای جذب وهمکاری خسرو پیشنهادات پست و موقعیتهای بالایی  در ادارات دولتی به او میکنند اما خسرو بخاطر روحیه‌ و جسارت انقلابیش از قبول هر پیشنهادی سر باز میزند و باتوجه‌ به محبوبیت بی نظیرش در بین جوانان لر از بروجرد تا خرمآباد و از الیگودرز تا درود و پلدختر و از عشایر و روستاهای کبیر کوه تا روستاها و عشایر چادرنشین کوه گرین و کوه ولاش و روستای چگنی کش زادگاه پدرانش بر محبوبیتش روز بروز افزوده میشد و رژیم خطر وجود خسرو را که میرفت تدریجا محبوبیتی مانند برادرش دکتر هوشنگ اعظمی لرستانی را در لرستان کسب کند به خوبی از طریق مزدورانش متوجه‌ شده بود و در نهایت بدون برخورد مستقیم با او چون که از محبوبیتش در منطقه وحشت داشتند خسرو را ناجوانمردانه از طریق عوامل نفوذی در میان اطرافیانش به دام اعتیاد کشیدند  ونهایت جانش را به مانند هزران هزار جوان جوياي حق و ازادي  مانند یکی از قهرمانان کشتی لرستان بنام  کامبیزلر هم که خار چشم رژیم ومزدوران سرکۆبگرش در شهر محل سکونتشان بودند (روز سیزده‌ بدر سال 1375 در منطقه چقاسرخر بروجرد کامبیز و دوستانش نیروهای سرکوبگر را از منطقه تفریحی مردم فراری دادند و تا زمان تاریک شدن هوا کنترل محل در دستشان بود )را گرفتند

اين يادداشت را يكي از ياران جنبش رهايي بخش لرستان كه از رفقاي نزديك خسرو اعظمي بوده است که همواره از خسرو شنيده بود برایمان ارسال نموده)

فریدون قهرمانانه‌ خندید و به‌ زبان لری گفت ، « خر سُزکه رت ، اما هم می یایم 

امّا هنوز آب خوش از گلویم پایین نرفته بود که دوباره آواره درب زندان ها شدم . همان محل های آسنایی که در زمان رضا شاه خویشانم را به دار آویختند ، محل شکنجه فرزندانم در دوره محمد رضا شاه شد ، با انقلاب هنوز مزه شادی به کامم ننشسته بود که باز هم درست در همان محل بچه هایم را به بند کشیدند . امّا این بار چهار فرزندی را که به علّت سن و سال پایین در دوره شاه از بند جسته بودند ، روانه زندان کردند تا هیچ کس در خانواده ام از زندان و شکنجه بی نصیب نماند . این بار هم من ماندم و همان زندان ها با همان در و دیوارها ، با این تفاوت که نگهبان و بازجوها را به جای سرکار و آقا و دکتر ، برادر و حاج آقا خطاب می کردن

نامه های پدرم
سلطنت اعظمی


پنج ساله بودم که پدرم علیرضا اعظمی ، از سران طایفه بیرانوند را در منزل بروجرد دستگیر و به تهران بردند . تاریخ دقیق دستگیری پدرم یادم نیست . فکر می کنم حدود سال 1312 بود . امّا یادم هست که مرتضی خان و نصرت الله خان از اقوام نزدیک و جوان ما را هم همراه پدرم دستگیر کردند.
سه روز از دستگیری پدرم نگذشته بود که یک ماشین باری با چند تا نظامی جلوی خانه ما ایستاد ، گفتند پدرم در تهران خانه گرفته و همه باید برویم پیش او . مادر نصرت الله خان ، عجیده خانم داد و بیداد راه انداخت که « خودش کجاست که شما آمدین دنبال ما ؟ »
عجیده خانم ، عمه پدرم زن کارآمد و معتبری بود که در تصمیم گیری های ایل نقش مهمی داشت و در غیاب مردان ، رئیس خانواده به حساب می آمد . امّا سرپیچی و مقاومت بی فایده بود . به زور اثاث ما را بار کردند . مادرم که بعد از طلاق از معین السلطنه – حاکم لرستان منصوب رضا شاه – با سه فرزند پسر ، زن پدرم علی رضا خان شده بود در خانه ماند و من همراه عجیده خانم و چند تن از خویشان با همان ماشین باری رفتیم به تهران . یادم نمی آید چند روز طول کشید تا به تهران رسیدیم . امّا یادم هست که خیلی به من سخت گذشت  راه تمامی نداشت . به تهران که رسیدیم ما را بردند توی یک زندان . نمی دانم کجای تهران بود . خیلی بزرگ بود و پر از درخت با یک حوض بزرگ و حیاطهای تو در تو و پر از اتاق . دو تا اتاق هم به ما دادند . امّا اثاث را ریختند توی یک انباری و فقط رختخواب ها را برای ما گذاشتند .
روزها یکی از نگهبان ها ما را می برد تو حیاط ، مثل یک گردش علمی ما را می گرداند . دور تا دور یکی از حیاط ها پر از اتاق هایی بود تنگ که درش را باز می کردی شبیه به کمد سه طبقه بود . نگهبان می گفت ، « زن های خراب رو میندازن توی این اتاق ها و درش رومی بندن .»
من از این اتاق ها می ترسیدم ، امّا هیچ وقت هیچ زنی را در آن ندیدم .
یک روز آمدند دنبال عمه ام عجیده خانم ، هر جا می رفت مرا هم با خودش می برد . دیدم توی حیاط یک نفر با سبیل و کلاه مشکی شیر و خورشیدی روی صندلی نشسته . سپهبد امیر احمدی بود ، بهش می گفتند امیر سپهبد . جلو عمه ام تمام قد بلند شد و سلام کرد . این قدر این ماجرا و حرف ها میان کسانم تکرار شده که خوب یادم مانده که عمه ام گفت ، « چه سلامی ! چه علیکی ! جوانمردیت کجا رفت ؟ قول و قرارت کجا رفت ؟ بچه هایم رو چه کردی؟ »
امیر سپهبد دستهایش را گذاشت روی چشم هایش و گفت ، « چشم درست می شه ! بچه هایت همه سالمند و سلامت ! »
چشم هایش زرد بود . مرا با دست های گنده اش کشید و به زور بوسید . هم بدم آمد ، هم ازش می ترسیدم .
بعد از دو سه روز ما را دوباره با گاری و اثاثمان بردند به یک خانه در محله چراق برق ، نزدیک زندان کلانتری در میدان توپخانه . ستوان جوانی رئیس زندان بود و هر جمعه به ما ملاقات می دادند . اول نمی دانستم ملاقات یعنی چه . در ساختمان کلانتری از دالان درازی می گذشتم تا می رسیدیم به اتاق مأمورها و بعد پدرم را می آوردند . رئیس زندان و مأمورها هر دفعه مرا به زور می بوسیدند و من خیلی بدم می آمد . از همه آنها بدم می آمد .
بعد از سالیان دراز هر وقت از آنجا رد می شدم ، یاد آن روزها و پدرم می افتادم . امّا حالا چند سال است که در آن محل مترو ساخته اند و دیگر کلانتری و زندان قابل شناسایی نیست .
خوب خاطرم هست اول بار پدرم به عمه ام گفت ، « یک نامه به رضا شاه بنویس و ازش بخواه که نصرت الله خان و مرتضی خان رو که نوجوانن آزاد کنه . »
بعد با اجازه آن ستوان جوان نامه را خودش نوشت و داد به عمه ام . مدتی بعد از آن نامه نصرت الله خان و مرتضی خان را که شانزده هفده سال بیشتر نداشتند ، آزاد کردند.
عمه ام هر روز برای پدرم غذا می پخت ، دست مرا می گرفت و قابلمه را می بردیم به زندان . هر از چند روز هم می رفتیم به محلی که اسمش ارگ بود . نمی دانم اداره بود یا خانه رؤسای ارتش . یک رئیسی آنجا بود که مرتب به عمه ام قول می داد و می گفت همه را به زودی آزاد می کنند . امّا یک روز که رفتیم ارگ عمه ام روی یک تابلوی بزرگ خواند که دیگر هیچ کس را آزاد نمی کنند . تازه خیلی از خان ها و رؤسای دیگر ایل را هم دستگیر کرده بودند . بعد از آن دیگر ملاقات هم به ما نداند چند روز بعد که عمه ام داشت غذای پدرم را درست می کرد ، دو سرهنگ سر رسیدند و گفتند ، « به دستور امیر سپهبد ، شما را باید ببریم مشهد . »
عمه ام هر چه کرد غذا را نگرفتند . یک ماشین لندرور آوردند ، اسباب اثاثه ما را ریختند توی ماشین و ما را سوار کردند و بردند به مشهد . مدتی بعد هم با قاطر و اسب از راه کوه و گردنه تبعیدمان کردند به کلات نادری . هر روز می رفتیم تو حیاط و کوه بزرگ و درخت کهن سال را که با سیل کنده شده بود و کنار رودخانه کم آبی روی زمین افتاده بود ، نگاه می کردیم . دیگر هیچ وقت پدرم را ندیدم .
نامه های پدرم که می رسید با اشتیاق به چیزهایی که نوشته بود گوش می کردم . از این که مرتب سفارش مرا می کرد که درس بخوانم و بی سواد نمانم خیلی خوشم می آمد . نمی دانم چه مدت در کلات ماندیم ، شش ماه یک سال که دوباره با اسب و قاطر ما را برگرداندند به مشهد . خوب یادم هست که مرا تمام راه کول کردند . در مشهد یک روزی دیدم همه دارند زاری و شیون می کنند . « دده چرا همه گریه می کنن ؟ » گفت ، « پدرت رو کشتن » من هم شروع کردم به گریه کردن ، امّا نمی فهمیدم کشتن یعنی چه .
پدرم و شوهر عمه ام و چند تن دیگر از کسان مان را اعدام کرده بودند و در روزنامه هم نوشته بودند . یکدفعه همه خواب و خیال هایم بر باد رفته بود . منی که قرار بود درس بخوانم و بعد بفرستندم به خارج یکدفعه تنها مانده بودم . پدرم را کشته بودند و مادرم هم نبود . پدرم در مناسبات ایلیاتی بزرگ شده بود و بیست و سه سال بیشتر نداشت ، ولی آدم بسیار فهمیده ای بود . در آن زمان که تحصیل کردن در زنان مسئله بود ، پدرم به فکر تحصیل کردن من در خارج بود .چهره جوان و چشم های مهربانش همیشه یادم هست . در وصیتنامه اش از من و تک تک فرزندان عمه و عمو ها نام برده بود و سفارش کرده بود که همه بچه ها درس بخوانند و تحصیل کنند .
امّا بعد از آن اعدام و از دست دادن سران خانواده مجبور شده بودیم املاک مان را به قیمت ارزان اجاره بدهیم . دیگر پول و پله ای نداشتیم تا راحت همه بچه ها درس بخوانند . من هم هنوز دو کلاس درس نخوانده بودم که حصبه گرفتم و دیگر نتوانستم به درسم ادامه دهم . دو سه سال هم پیش مادرم بودم . امّا با اقوام مادرم احساس غریبگی می کردم .
آزادی سی چنه مونه !  
سال 1320 که رضا شاه از ایران رفت و عمویم مرتضی خان ، رئیس ایل بیرانوند آزاد شد و برگشت ، مرا برد پیش خودش . با وجود سن کمی که داشتم از هوشنگ پسر کوچک عمویم ، به خاطر اینکه مادرش مریض شده بود ، مثل بچه خودم مراقبت می کردم . پانزده ساله بودم که با پرویز خان از اقوام پدری ام که بیست و دوسالش بود ازدواج کردم . پدر او را هم اعدام کرده بودند و خیلی سختی کشیده و آدم محکمی شده بود . فرزند سوم ما محمد که به دنیا آمد تازه دندان عقل درآوردم . به قول یکی از آشنایانم ، با ورود محمّد عقل هم به خانه ما آمد . ده تا بچه آوردم و همه را سالم و با اخلاق و درسخوان بزرگ کردم . نه کور و کچل ، نه چلاق و شل .      
از عمه ام  عجیده خانم که زن شجاع و دانایی بود خیلی چیزها یاد گرفته بودم . از همان سال ها میان خویشان ضرب المثل بودم.
همه بچه هایم را خوب بزرگ کردم تا رسیدند به دانشگاه . هوشنگ پسر عمویم که از همه بچه ها بزرگتر بود در دانشگاه اصفهان دکتر شد و در خرم آباد یک مطب باز کرد . امّا مگر ما را راحت می گذاشتند . بچه هایم را که با آن همه زحمت و عشق بزرگ کرده بودم ، یکی یکی دستگیر کردند . اهالی لرستان را هم خیلی آزار و اذیّت کردند . دو تا از دخترهایم ، زیبا و فرشته و پسرم فریدون در دانشگاه اهواز درس می خواندند . پسرم فریدون را اول از همه به خاطر رد و بدل کتاب با دوستش امامی گرفته بودند و در زندان شهربانی اهواز زندانی بود . ماهی یکبار تنهایی با اتوبوس از خرم آباد می رفتم اهواز برای ملاقات . در ملاقات همه جور زندانی بود . بیشترشان عرب بودند و این قدر سر و صدا بود که اصلاً نمی توانستم با فریدون حرف بزنم . یک دفعه که رفته بودم ملاقات ، پشت در زندان گفتند فریدون نیست . به هر دری زدم ، فایده نکرد . گفتند نیست . با حال خراب برگشتم خرم آباد . هنوز خستگی راه از تنم نرفته ، شنیدم هوشنگ در در کوه ها مخفی شده . می دانستم که مأمورهای ساواک هیچ وقت راحتش نمی گذاشتند . دائم مراقب بودند ، توی مطب ، توی اتاق عمل . مثل نیاکان اش ، این قدر او را اذیّت کردند که عاصی شد و زد به کوه . یک نامه هم پست کرده بود به ساواکی ها که « شما نگذاشتین من زندگی راحتی داشته باشم ، من هم پدر شماها رو در می آرم ! »
من خودم نامه را ندیده بودم ، ولی اهالی این طور می گفتند .می گفتند همسرش را با خودش برده . بچه های دو سه ساله اش شیرین و بهرام هم مانده بودند پیش عمویم . داشتم دق می کردم . روزگارم سیاه شده بود . تنها که می ماندم گریه می کردم و دعا دعا می کردم ، فرجی بشود. امّا جلو بچه ها خود داری می کردم مبادا دلشان بگیرد . جلوی مردم یک کلام حرف نمی زدم . نمی خواستم غرورم بشکند . از این ور نگران هوشنگ بودم ، امّا حرفی نمی زدم . هوشنگ را خودم بزرگ کرده بودم، بچه ام بود . خیلی هم قبولش داشتم . آدم درستکار ، مردم دوست ، با سخاوت و شجاعی ار آب درآمده بود . می دانستم که اهالی او را خیلی دوست دارند و به او کمک می کنند و نمی گذارند دست ساواک بیفتد. از آن ور نمی دانستم چه بلایی سر پسر بزرگم فریدون آوردند . شب تا صبح تو حیاط چرخ می زدم و خواب به چشمم نمی رفت . امّا ظاهرم معلوم نبود . همسرم پرویز خان ، برخلاف  من نمی توانست ظاهرش را نگهدارد ، از غذا افتاده بود ، فقط قرص می خورد و آب ، حوصله هیچ کاری را هم نداشت . همه کارها با من بود . مجبور بودم به همه چیز برسم . هم به او برسم ، هم از کسانی که یک بند به دیدن ما می آمدند ، پذیرایی کنم . هر روز خانه مان پر می شد و خالی ، اقوام و اهالی ایل از راه دور می آمدند به دیدن ما .
بعد از یک ماه و خرده ای فریده همسر هوشنگ را هم که از کوه رفته بود مشهد، دستگیر کردند . وقتی خبر دستگیری او را شنیدم دیگر نتوانستم جلو خودم را بگیرم . این قدر بی تابی کردم که بی حال افتادم . وامانده بودم با دو تا بچه کوچک او چه کنم؟ دلم به ابن خوش بود که دختر بزرگترم فریده را که حامله است ، نخواهند گرفت .دست کم او می توانست کمک من باشد . ولی چند روز نگذشته او را هم گرفتند . گویا سکه هایش را داده بود برای کمک به فعالیت های سیاسی هوشنگ. دخترم را جلوی چشم خودم گرفتند . دلم آتش گرفت وقتی دیدیم پسر سه ساله اش روزبه را هم با خودش برد . بعد از یک روز ساواک روزبه را برگرداند به خانه . بچه یک بند گریه می کرد و بهانه مادرش را می گرفت . نمی دانستم چطور آرامش کنم . دو روز بعد دختر کوچکترم فرشته را هم در اهواز گرفتند و پسر بزرگترم محمد را در یزد . آن دو را برده بودند به کمیته مشترک در تهران . دختر دیگرم زیبا و همسرش توکل را هم که از ماه عسل به دزفول برگشته بودند ، با هم گرفتند و بعد از مدتی آوردند به زندان بروجرد .
جایی که تبدیل شده بود به شکنجه گاه فرزندانم ، درست همان جایی بود که سیزده نفر از خویشاوندانم ، از جمله معین السلطنه ، حاکم لرستان ، عموهایم و پدر همسرم ، شیر محمد خان را دار زده بودند . می دیدم تمامی آن چه به سرمان آمده بود ، این بار برای بچه هایم تکرار می شود . با چه نگرانی ها و امید هایی تک تکشان را بزرگ کرده بودم .
مانده بودم من و بچه های کوچکتر ده دوازده ساله خودم و پسر سه لاله دخترم و بچه های سه ساله و شش ساله هوشنگ . سرگردان بودم و پر از دلشوره . امّا سعی می کردم جلوی بچه ها به روی خودم نیاورم .
در بروجرد که ملاقات نمی دادند ، بالاخره راه افتادم رفتم تهران ، به این امید که یک بازجو یا کسی را پیدا کنم و ببینم چه بر سر بچه هایم آورده اند . در تهران جا و مکانی هم نداشتم ، جز یک خانه که اجاره داده بودیم . رفتم پیش مستأجر و ازش خواستم اجازه بدهد چند شبی در آنجا بمانم که با دست و دلبازی پذیرفت . پنجشنبه ها از صبح تا شب می رفتم دم در کمیته مشترک ، بلکه خبری از بچه هایم بشنوم . جز من خانواده های دیگری هم بودند . زمستان شده بود و ما مجبور بودیم روی برف تو پیاده رو از سرما این پا و آن پا کنیم . یک پایم بروجرد بود یک پایم تهران ، امّا از ملاقات خبری نبود . دخترم فریده در بروجرد وضع حمل کرده بود ، باز هم ملاقات نمی دادند . آخرهای سال 53 بود که یک روز شنیذم همه را یکجا منتقل کرده اند به تهران . بعد از مدتی از کمیته تلفن کرند که بروم بچه فریده را بگیرم . راه افتادم به تهران ، روزبه پسرش را هم با خودم بردم . در کمیته تازه ایراد می گرفتند که چرا اسم پسر فریده را روزبه گذاشته ایم .  بازجو ها خیلی کوته بین بودند و من هیچ وقت ازشان نمی خوردم . گفتم ، این نام را سر در حمام ها و بیمارستان ها هم نوشته اند ، اسم کوچه هم هست . رسولی برگشت گفت ، « خودت رو هم باید می گرفتن تا از این بلبل زبونی ها نکنی ! »
فریده یواشکی نیشگونم گرفت که ساکت بمانم ،آخر آرش و رسولی بازجویش بودند و می ترسید .
امّا وقتی نازی ، دختر فریده را بغل کردم بغض گلویم را گرفت ، بس که بچه لاغر و ضعیف بود. بدتر از همه ، هیچ چیز هم نمی خورد . خدا عمرش را زیاد کند ، از دستش بیچاره شده بودم . غذا نمی خورد و یک بندگریه می کرد . از روزبه و نازی دیگر نمی توانستم یک لحظه جدا شوم . هر وقت می رفتم به تهران برای ملاقات آنها را هم با خودم می بردم . امّ از ملاقات خبری نبود . از صبح می رفتیم پشت در اوین تا عصر . همسرم نازی را بغل می کرد و دست روزبه را هم می گرفت .
من هم لباس اضافی ، آب جوش و شیر و غذا و غیره بچه ها را می ریختم توی کیف و به دنبال آنها راه می افتادم . ماشین هم نداشتیم با ماشین کرایه و پای پیاده خودمان را می رساندیم به اوین . با یک بچه شیری و یک بچه سه ساله توی خاک و خل و کثافت پشت در می ماندیم تا عصر ، هیچ کس هم ما را تحویل نمی گرفت . خسته و کوفته بر می گشتیم به خانه . هر بار هم بچه ها مریض می شدند . سرما خوردند یا اسهال می گرفتند و استفراغ می کردند . تا با هزار زحمت و دوا درمان ، حالشان بهتر می شد نوبت ملاقات بعدی می رسید و دوباره راه افتادیم . باز روز از نو روزی از نو . خانه مان هم که از مستأجر پس گرفته بودیم ، همیشه پر بود از اقوام  و دهقان هایی که برای ملاقات کسانشان مجبور بودند بیایند به تهران و باید از آنها پذیرایی می کردم . و دیگر حال و روزی برایم باقی نمانده بود .
زمستان گذشت و عید شد ، باز هم به ما ملاقات ندادند . یک بار به رسولی گفتم ، « اخه رحم کن و مروت داشته باش ، زندگی بالا و پایین داره ! همیشه پشت به زین نمی مونه ! » رسولی با خنده و لحن آهنگینی ، بشکن زنان گفت ، « فعلاً که پشت به زین است ، هر وقت زین به پشت شد ، فلنگ رو می بندیم ، فلنگ رو می بندیم ! »بعضی خویشان و اقوام کوته بین ، پشت سر دخترهایم لغز می خوانند که « دختر که کمونیست نمی شه ! یعنی چه ؟ » بعضی هم پشت سر حرف در می آورد و بد می گفتند ، کسانی هم اصلاً جرأت نمی کردند به دیدن ما بیایند . البته خیلی ها به دیده احترام به ما نگاه می کردند که باعث سربلندی ما می شد . ولی من به این حرف ها کاری نداشتم . به دخترها و پسرهایم اعتماد داشتم . خودم تربیت شان کرده بودم .
بعد از مدتی ، پسرم محمد از طریق خانواده ها برای ما پیغام فرستاد که می توانیم به ملاقاتش برویم در زندان جمشیدیه . جمشیدیه مخصوص زندانیان ارتشی بود ، محمد در دوره خدمت سربازی دستگیر شده بود . من و پدرش پا شدیم و رفتیم به تهران . روز یکشنبه ای بود که خودمان را رساندیم به زندان جمشیدیه . بردنمان توی یک سالن بزرگ که کلی زندانی روی پتو نشسته بودند با فلاکس چای و خوراکی ، مثل سیزده بدر . محمد را که دیدم خیلی خوشحال شدم . او از شکنجه هایی که شده بود چیزی بروز نداد . من هم سعی کردم روحیه خودمان را خوب نشان بدهم و از افت و خیز زندگی و موقتی بودن روزهای سخت حرف بزنم . بعدها فهمیدم که چه شکنجه های سختی را از پشت سر گذراند . دفعه بعد که رفتم ملاقاتش آوردنش پشت توری . انگار یک زندانی فرار کرده بود . از آن به بعد بچه هایم را فقط پشت توری دیدم .
بالاخره بعد از یک سال و خرده ای بچه هایم را خرد خرد آوردند به بندهای مختلف قصر. محمد پنجشنبه و یکشنبه ملاقات داشت ، فریدون شنبه و چهارشنبه ، سه دخترم شنبه و دوشنبه . دیگر ماندم تهران . چاره های نداشتم . تقریباً هر روز با دو تا بچه پشت در این زندان و آن زندان بودم . همسرم هم هر از چند گاهی همراه من می آمد . بیشتر وقت ها تنها بودم ، با یک بچه بغلم و یک بچه به دستم و یک کیف سنگین روی شانه ام . ساعت هفت هشت صبح راه می افتادم با اتوبوس خودم را می رساندم به قصر .  تشریفات کنترل و بازرسی و به صف ایستادن و غیره چند ساعت طول می کشید تا نوبت به ما برسد . توی سرما ، توی گرما مجبور بودیم منتظر بمانیم . تازه چه ملاقاتی ! بعد از ساعت ها انتظار ، یک ربع ملاقات پشت توری یا پشت شیشه و پر از سر و صدا . اصلاً نمی فهمیدم چه می گویند و چه می خواهند . با خستگی و سر درد بر می گشتم خانه ، تازه مجبور لودم از آن همه قوم و ایلیاتی پذیزایی کنم . پول و پله ای هم نداشتیم . حقوق بازنشستگی شوهرم 2500 تومان بود و مقداری هم از املاکمان درآمد داشتیم . امّا آمد و رفت به خانه مان زیاد بود . خوب ! آن وقت ها ارزانی بود ، امّا راستش نمی دانم با آن همه مهمان که گاه به سی چهل نفر می رسیدند چه جوری سر می کردیم . بچه هایم مرتب سفارش می کردند چیزی برایشان نبریم . می گفتند همه چیز توی زندان تقسیم می شود بین همه . فقط مادر و خواهرهای داماد هایم که می آمدند ملاقات چیزهایی برای آنها می آوردند . ما برای بچه ها خیلی کم می بردیم . یک بار که برای محمد سبزی برده بودم و چند تا سیر هم لایش گذاشته بودم ، سبزی ها را از من نگرفتند . هر کاری کردم نگرفتند که نگرفتند .
همان در و دیوارها
بعد از یکسال و خرده ای همه را دادگاهی کردند و به دو تا از بچه هایم و فریدون زن هوشنگ ابد دادند . به بقیه هم دهسال و پانزده سال . شبی که خبر حکم بچه هایم را شنیدم تا صبح نخوابیدم . امّا صبح که شد جلوی کوچکترها اصلاً به روی خودم نیاوردم . فقط دلم خوش بود به این که دست شان به هوشنگ که مثل پسرم بود نرسیده .
آخرهای سال 54 بود که سیاوش پسر عمه ام را از توی زندان برده بودند سر جسد که هوشنگ را شناسایی کند. یکی از جسد ها را نشان داده بود و گفته بود ، « 80 درصد دکتره ! » امّا بعداً در زندان به بچه ها گفته بود که هیچ یک از نشانه های هوشنگ را روی جسد ندیده . به این خاطر گفته 80 درصد تا برای دستگیریش نیرو بسیج نکنند. می خواسته  آنها را گول بزند . یک روز هم که نوبت ملاقاتش با بچه ها همزمان بود ، یواشکی به اشاره به من گفت ، « اگر کفتن دکتر کشته شده ، باور نکنین ! »
تا سال 56 روزگار سختی بر ما گذشت . از یک طرف هیچ وقت معلوم نشد ، بر سر دکتر چه آمد و از طرف دیگر نگران سرنوشت بچه هایم بودم که به ابد و پانزده سال محکوم شده بودند . در این میان دامادم هم که فقط به خاطر رابطه فامیلی دستگیر شده بود ، عفو نوشته و آزاد شده و در صدد بود زن بگیرد . ساواک هم دخترم فریده را می برد به محضر تا رضایت دهد . با این که دخترم خودش قصد جدایی داشت ، امّا با آن همه گرفتاری هر بار که او را دست بسته می بردند به محضر دلم بیشتر می گرفت و سخت آزرده می شدم .هر روز هم با دو تا بچه کوچک پشت این در زندان و آن در زندان . همسرم هم حوصله اش از آن همه دردسر به سر آمده بود و دیگر در تهران بند نمی شد . بالاخره اسباب ها را جمع کردیم و برگشتیم به بروجرد . بعد از چند ماهی که به دور از بچه ها و بدون ملاقات در بروجرد بودیم ، شبی خواب دیدم که فریده دخترم و چند دختر دیگر با کلاهی بر  سر از تنوری تاریک بیرون آمدند . پرسیدم ، « این تنور چیست روله ؟ » گفت ، « این تنور ابد ! »
از خواب پریدم . از آن وقت دیگر مطمئن بودم که بچه هایم آزاد می شوند . امّا هیچ کس خوابم را باور نمی کرد ، جز خودم . این بار که رفتم تهران به ملاقات بچه ها دیدم که همه چیز عوض شده . انگار شپش افتاده به جان بازجو ها ، به جنب و جوش افتاده بودند . آرش تا مرا پشت در زندان قصر دید با لحنی متعجب پرسید ، « این دختر هنوز اینجاست ؟ »
گفتم ، « مگر دستگیری او دست گل جنابعالی نبود ؟ »
گفت ، « کار من ؟ یا کار خودشون ؟ »
بعد از مدتی سر و کله رسولی پیدا شد . انگار از همه جا بی خبر پرسید ، « تو هنوز با این بچه این جایی ؟ » گفتم ، « کار شما از این بهتر که نمی شه ! این هم روزگار من است ...»
بعد که رفتم توی اتاق ملاقات از فریده شنیدم که صلیب سرخ رفته به دیدنشان . امّا مرتب سفارش می کرد که با بازجوها دهن به دهن نشوم . می ترسید تلافی اش را سر آنها در بیاورند .
روزی که به ملاقات محمد رفتم گفتم ، « شما به زودی آزاد می شین » پرسید ، مگر از رادیوهای خارجی خبری شنیده ام . گفتم ، « نه ، همین جوری خودم می گم »
خندید و گفت ، « خر سُزکه رت ، اما هم می یایم » منظورش از خر سبز ، شاه بود که اگر در رفت ما هم می آییم .
یک بار دیگر هم خواب آزادی دختر کوچکترم فرشته را توی یک بیابان دیدم . امّا هیچ کس خواب های مرا باور نکرد ، تا انقلاب شد و دانه دانه همه بچه ها برگشتند به خانه . دیگر خیالم راحت شد .
امّا هنوز آب خوش از گلویم پایین نرفته بود که دوباره آواره درب زندان ها شدم . همان محل های آسنایی که در زمان رضا شاه خویشانم را به دار آویختند ، محل شکنجه فرزندانم در دوره محمد رضا شاه شد ، با انقلاب هنوز مزه شادی به کامم ننشسته بود که باز هم درست در همان محل بچه هایم را به بند کشیدند . امّا این بار چهار فرزندی را که به علّت سن و سال پایین در دوره شاه از بند جسته بودند ، روانه زندان کردند تا هیچ کس در خانواده ام از زندان و شکنجه بی نصیب نماند . این بار هم من ماندم و همان زندان ها با همان در و دیوارها ، با این تفاوت که نگهبان و بازجوها را به جای سرکار و آقا و دکتر ، برادر و حاج آقا خطاب می کردند .
امّا هرگز باورم نمی شد که پسرم فریدون را هم دوباره به زندان بیندازند . با این که خودم هراسان و نگران سرنوشت او بودم ، امّا نامه ای برایش نوشتم که با این شعر شروع می شد : پسرم مشکلی نیست که آسان نشود / مرد باید که هراسان نشود . روزی که دختر هایم ازم پرسیدند ، « دلت می خواهد ندامت کند و آزاد شود یا اعدام ؟ » اگر چه همه امیدم این بود که ورق برگردد و پسرم سالم به خانه بازگردد ، امّا گفتم ، سرشکستگی میان مردم را برای هیچ کس آرزو نمی کنم ، تا چه رسد برای فرزند و جگر پاره ام . فریدون را هم در سال 61 اعدام کردند . یاد مردانگی و مهربانی هایش که می افتم ، اشک هایم سرازیر می شود.

بر گرفته‌ از سایت www.setinelor.com  

 

تاريخ بروز رساني ( 04 اسفند 1387,ساعت 16:32:56 )

 

  1. خمینی به کمک خلبان اروپائی از پلکان هواپیما پائین آمد؟
  2. شما کجا بوديد؟
  3. نام لر، نماد هویت ما
  4. از این جا رانده و از آن جا مانده

صفحه67 از80

  • شروع
  • قبلی
  • 62
  • 63
  • 64
  • 65
  • 66
  • 67
  • 68
  • 69
  • 70
  • 71
  • بعدی
  • پایان